Nov 13, 2006

Padlock





حرف هایم را الک می کنم بر تن پوش ذهنم ... چشم هایم را می آویزم به دیوار ، تا شاهکاری باشند از نماد انتظار ... دستهایم را می پیچم به هم و به انتظار باد می ایستم ... پاهایم را می کشم بر آسفالت خشک ... تا ذره ذره خون بیرون بپاشد و به یاد آورم زنده ام ! گونه هایم را سرخ می کنم تا پنهان کنم که از تازیانه های باد چگونه سرخ گشتم ... اشک را جمع می کنم در نگاه برای حاصلخیزی چشمانم ... تا جوانه ای رشد کند از مردمک چشمم ... و پیچک وار بپیچد و اسیر کند مرا در آرزوهایم ... کف دستانم دانه ای بکارم و با آب دیده سیرابش کنم ... پوستم خاکش ... نفسهایم هوایش و نگاهم خورشید ... تا قد بکشد و من بالا روم از آن و برسم به خدا ! تکه تکه صفر و یک ها را جمع می کنم و چهره ای می سازم ... تا بودنم را در ذهن همه ، و شاید هیچ کس حک کنم ...هویتم را می فروشم به آوردن چند کلام بی معنا در صدایم ... ! 360 درجه می چرخم! .. می گردم میان چهره ها ... تا آشنایی روحم را آرام کند ... هه ... چقدر تقاضا ! چقدر اشتیاق ... " دوست داشتنی بودن این ها را هم به دنبال دارد " این را هزار بار بلند می خوانم تا از بر کنم به یکباره ... به من می خندی و می گویی خودت را اشتباه شناختی ... پس نمی دانی که این جمله از برای تو بود ! هزار دلیل برای فرار ... این همه بهانه از چه ؟ چوب خط می اندازم و انگشتانم را به کمک می خوانم ! در فکرم ، که اگر کم بود انگشتان تو را هم قرض بگیرم ... همم.. اما بهانه هایم به یک هم نمی رسند ... یک...یک ... به یاد یکدانه ی قلبم ... که هر روز بیشتر از یاد می برد مرا ... ! با خودم شروع می کنم به ساختن هزار دلیل ... مگر می شود دل تنگ شد و نشست ؟ با خودم هزار بار بهانه می سازم ... اما آخر ... ته ذهنم می دانم جواب چیست ... " آدم دلتنگ مکان و زمان نمی شناسد " بستنی وار آب می شوم و می ریزم بر بسترم ... یکدانه ی قلبم ! کجاست ؟ خیلی دور و شاید ... خیلی نزدیک ... کاغذ و خط کش و ذره ای تمرکز ...نقشه ی خانه ای که خواهم کشید ... ذهن خالی و نگرانم ... اما بعد ... خانه ... خانه ... خانه ی ما ... طرح می ریزد از گوشه گوشه ی ذهنم و کاغذ سیاه می شود ... ساعتی می نشینم و نظاره می کنم آینده را ... چشمانم ضعیف شده ... سرکی باید کشید به کنار کوچکِ دوست داشتنی ام و دستبرد به هویج هایش ... حتی نام او گرفته از توست ..." توتو" چشمانم را می چسبانم به شیشه ... تا خنک کنند مغزم را ! راه می کشم به گردش ... کت کوتاه و چکمه ای بلند !!! بوی گذشته می دهند ! به یاد داری ؟ همم... بعید می دانم ... نمی فروشمت و مخفی ات می کنم در گنجه ی قلبم ! باید بروم به دنبال قفل ! جایگاهت امن است

3 comments:

Anonymous said...

ino khodet neveshti?
shad bashi khanom.
CAPTAIN....

Anonymous said...

ميان تاريكي
تو را صدا كردم
سكوت بود و نسيم
كه پرده را مي برد
در آسمان ملول
ستاره اي مي سوخت
ستاره اي مي رفت
ستاره اي مي مرد
تو را صدا كردم
تو را صدا كردم
تمام هستي من
چو يك پياله شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها مي خورد
ترانه اي غمناك
چو دود برخاست
ز شهر زنجره ها
چو دود مي لغزيد
به روي پنجره ها
تمام شب آنجا
ميان سينه ي من
كسي ز نوميدي
نفس نفس مي زد
كسي به پا مي خاست
كسي تو را مي خواست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد
تمام شب آنجا
ز شاخه هاي سياه
غمي فرو مي ريخت
كسي ز خود مي ماند
كسي تو را مي خواند
هوا چو آواري
به روي او مي ريخت
درخت كوچك من
به باد عاشق بود
به باد بي سامان
كجاست خانه من؟
كجاست خانه باد؟

Armaghan said...

captain --> bale khodam neveshtam