Nov 21, 2006

یک مشت حرف پوچ





چه کودکانه می خندیدم

کجا فراموش کرده بودم کوله بارم را ؟

منی که می دانستم به کجا می روم

چک چک می چکید اما مهم نبود

دیگر اشک هایم مهم نبود

هق هق هایم مهم نبود

تنهایی هایم مهم نبود

دلتنگی هایم مهم نبود

دیگر دلم نمی سوخت به حال اشک هایم

دیگر دلم نمی سوخت به حال خودم

دلم برای خونی می سوخت

که از بینی ام آرام می چکید

برای سفیدی کف اتاقم که لکه دار شده بود

دلم برای پاکی اش می سوخت

دیگر اشک هایم را با غم از خود جدا نکردم

دیگر برای چکیدنشان دلتنگ نشدم

دیگر نخندیدم

دیگر نخوردم

نخوابیدم

نرنجیدم

اشک هایم را بی تعلق رها کردم

اما دیگر از صدای چکیدنشان لذت نبردم

دیگر ساعتم را کوک نکردم

دیگر به انتظار حرکت عقربه نماندم

دیگر نخوابیدم

دیگر نخواندم

نسرودم

نرفتم

نماندم

فقط معلق شدم

دیگر دلم نسوخت برای صورتک گریان قاب آینه

دیگر دلم نخواست گرم باشم

پیراهنم را بی باک کندم و معلق ماندم

دیگر حسرت نخوردم

دیگر امیدوار نشدم

دلم نگرفت

رفت

کجا ؟

رفت تا از من دور شود

دیگر دلم برای اشک هایم نسوخت

دیگر دلم برای خودم نسوخت

دلم برای سنگفرش سفید اتاق سوخت

No comments: