Nov 26, 2006

last post ...





این آخرین پستیه که من می نویسم ... پس چه خوب ، چه بد ... شاید ارزش یه بار خوندن رو داشته باشه


دخترک کوچک قصه ی ما از زمین نبود ... از آسمان هم نبود ... دخترک مال این دنیا نبود ... حتی آنقدر ها بزرگ نبود ... دخترک قصه ی ما از جایی آمده بود که بی نام بود ... از شهری که در آن هیچ کس نبود ... نه ... او یک فرشته نبود ...او تنها خودش بود

دخترک قصه ی ما ... کوچک بود ... خیلی کوچک ... قلبش از مشتش هم ریز تر بود ... شاید به اندازه ی سر انگشتان سرما زده اش

شاید به اندازه ی گونه های سرخ بینی قرمز از سرما و لبان جمع شده و کبودش ... شاید کوچک تر از آن ... به اندازه ی مردمک چشمش بود که فقط یک نفر در آن جا می گرفت ...شاید به اندازه ی قطره ی اشکی بود که ته چشمش می نشست و سرش رو پایین می انداخت تا کسی اشک هاش رو نبیبه ... شاید کوچک تر از آن ... اندازه ی یک لبخند بود ... دخترک بی کس نبود ... فقیر نبود ... تنها نبود ... تنها شد ... وقتی زمستان بود ... وقتی هوا سرد بود ... وقتی پوست نازکش زیر برف سرخ شد ... وقتی چشمهایش پر از اشک شد ... وقتی باد هم به صورت کوچکش رحم نکرد ... وقتی بغض گلوش رو گرم می کرد ... وقتی سرش پایین بود و چکه چکه اشک می ریخت ... بی هوا ... جلوی پاشو نگاه نکرد به یک غریبه خورد ... سرشو آورد بالا تا لبای یخ زدشو تکون بده و عذر بخواد ... سرش که بالا اومد ... چشماش که بالا رو دید ... ! گرم شد ... ! شونه هاش تکیه گاه شد ! دستاش گرم بود ... ... دخترک خوشحال بود چون هر دو دستش توی یک دست اون جا می گرفت ...اما یادش نبود که اون دست ... ! دیگه هیچ جایی به گرمی آغوش اون نبود ... هیچ صدایی به مهربونی صداش نبود ... دیگه هیچ کسی تنهاییشو پر نمی کرد ... دیگه هیچ کسی مثل اون دوستت دارم و بیان نمی کرد ... دخترک شده بود ، کوچولوی شیطون و بازیگوش ... موهای دمب اسبی ... چشمای شیطون ... دامن چین چینی و شور و حال فراوون ... دیگه سردش نبود ... زمستون رفت ... بهار اومده بود ... صبحا کله ی صحر پا می شد ... توی آغوش اون می خوابید ، شعر می خوند ... اونو می بوسید ... می خندید ... کوچولو آروم و قرار نداشت ... گاهی می افتاد و پاش زخمی می شد اما دیگه از درد اشک نمی ریخت ... آخه اون دیگه تنها نبود ... اون اشکاشو می دید ... نمی شد که اشکاش دل اونو برنجونه ... مگه می شد ؟ نه نمی شد ! مگه می شد بتونه غمو توی چشمای اون ببینه ؟ مگه می شد ؟ نه نمی شد ... دخترک کوچیک بود اما غمو می فهمید ... غصه داشتن و می فهمید ... بغض تو صدا رو می شنید ...مشکلاتو می دید ... شونه هاش قد بال یه جوجه بود ... اما بار غصه ی اونو تا ابد می کشید ...گاهی که اون دلش می گرفت ...کوچولو تا صبح براش از قشنگی ها می گفت ... از عشق می گفت ... وقتی می خوابید دست روی موهاش می کشید ... چشاشو می بوسید ...نفس هاشو دونه دونه می شمرد ... نکنه یکی کم بشه ... نکنه خوابای بد فکرشو ناراحت کنه ... نکنه یه لحظه غم توی دلش خونه کنه دخترک جونش بود و اون ... دیگه هیچکی براش اون نمی شد ... همه چی خوب بود تا یه روز ... یه غول آهنیه بزرگ اومد و عشقشو برد ...برد دور دورا ... یه جایی پشت کوها ... اولش فکر کرد یه خوابه ... رفت دم در منتظر اون نشست ... چقدر هوا سرد شده بود ! دستشو توی جیبش فرو کرد ... هر چی گشت دست دیگه ای پیدا نکرد ... بغضش گرفت اما هیچکی نوازشش نکرد ... گریه کرد اما هیچکی اشکاشو پاک نکرد ... به هق هق افتاد اما هیچکی آرومش نکرد ...پاهاش شل شد اما هیچکی اونو روی پای خودش بلند نکرد ... اون تنها شده بود حالا باور می کرد ... رفت و دم در منتظر نشست ... می دونست کسی از راه نمی رسه اما نشست ... چشماشو بست ... فقط به یاد آورد ... روزایی که می خندید و روی زانو های اون می نشست ... روزایی که توی ذهنش واسه همیشه ... همیشه ی همیشه هست ! دخترک همون جا نشست ... دستاشو به سینه بست ... بارون اومد ...خیس شد اما پا نشد ... برف اومد ... یخ زد اما پا نشد ... سردش شد ... اما پا نشد ... گرسنه شد ... اما پا نشد ... چشماش باز بود و خیره به وسط کوچه ... درست همون جایی که به غریبه خورده بود ... همون جایی که دستاش توی دست اون نشست ... اشک تو چشاش یخ زد ... اما دخترک چیزی رو دید که اونروز ندیده بود ... شایدم نخواسته بود ببینه ... دو تا دست کوچولو توی یه دست اون جا شده بود ... ! دخترک به یاد آورد که دستای اون حالا هم دستی رو واسه گرفتن می خوان ... به یاد آورد که اون دو تا دست داشت !!! دخترک فقط زیر لب برای یکبار خدا رو صدا زد ..دست راستشو روی قلبش گذاشت و دست دیگرش رو وسط پیاده رو ... روی زمین ... تا هر بار که کسی پاشو روی دست اون می ذاره و انگشتای یخ زدشو لگد می کنه ... تا وقتی که درد می کشه به یاد بیاره که باید تا همیشه امانتیه با ارزش زیر دست راستش رو حفظ کنه ... و به یاد بیاره که اون امانتی می تپه برای کسی که گرما رو به تن سرد دخترک بخشیده بود ... تا روزی که ... دیگه هیچ دردی حس نکنه...دخترک تا ابد برای اون ... منتظر نشست

7 comments:

Anonymous said...

سلام پست آخرتو خوندم زيبا بود.
چند سال مي شد كه بلاگ تو اين سبك نميخوندم.
اميدوارم خوب و خوش و موفق باشي.

Anonymous said...

سلام پست آخرتو خوندم زيبا بود.
چند سال مي شد كه بلاگ تو اين سبك نميخوندم.
اميدوارم خوب و خوش و موفق باشي.

Anonymous said...

من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوجه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
ببين عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند... : ( : ( : ( : (

Anonymous said...

and i will wait for u
until the sky is blue

Armaghan said...

?!

Anonymous said...

salam. yek omr dar farar boodam az tanhaei ke panah biavaram be aghooshe garme hamdami ke booye yas ba khod dashteh bashad. aghoosh ra didam, moalagh shodam dar tanhaei bikaranash. cheghadr delam tang shodeh baraye tanhaei doorane tanhaeim. dar in hojoome tanhaei migeryam ashkhaye sarde neveshtehayat ra. paydar bashi.

Anonymous said...

tanha shodi ? chera ? ki delesh miad joojooye mano tanha bezare ? :((