Dec 5, 2006

Imagination







آرام آرام خزیدم زیر پوست شب ... جایی دور از هیاهوی شهر ... دور از تنه ها ... نگاه ها ... سوال ها ... جایی دور از این جوش و خروش ... دور از این همهمه ... دور از این آدم های بی تنه ... جایی که برای کودکی ، عروسکش اول و آخر مال اوست ... جایی که جدال برای ثانیه ای زودتر نسیت ... جایی که ببینندت و تنها ببینندت ... جایی که به چشمانت نگاه کنند و به دنبال رنگ چشمت نروند ... جایی که بدانم اگر هستم هستم ... و اگر نیستم نیستم ... و چرا می زیستم ... جایی که مرگش بوی زندگی ندهد ...زندگیش بوی مرگ ! و من خندیدم به مرگ ... چه نیازمند است ... چه محتاج ... وقتی برای رسیدن به آن زندگی نقش بازی می کند ... وقتی لبه ی تیغ هم تیزیش را با نور می نمایاند و بر مچ که می نشیند ... درست لحظه ی شروع پایان ... خون چشمه وار می جوشد ... و زندگی را به رخ می کشد...می خزم....جایی که به آرزوهایت نخندند ... با چشمان بسته نگاهت نکنند ...جایی که من باشم و تویی حقیقی ... و من باشم خودم ... جایی که برای بیان خودم حاشیه نروم ... جایی دور که هوا هم دلتنگ نیست ... جایی که من نیست ... تو نیست ... حتی ما هم نیست ...شایدم هست ... ولی اینطور نیست ... جایی که سکوتم را نشکنم برای اثبات حضورم ...و دستهایم را بلند نکنم و روی پنجه نایستم ... برای اینکه صدایم به گوش برسد ... جایی که برای حرف زدن سراغ خرگوش نروم... جایی که به حیایی دورغین چشمانم را زیر نیندازمو و انسان ها را بی شناخت پشت سر نگذارم ...جایی که سهمم از زمینش تنها به اندازه ی جای پایم باشد ... جایی که آینده ام تنها با حروف و اعداد رقم نخورد ... و من سرگیجه وار نگردم بین انبوه کاغذ ها ... تا آینده ام را پیدا کنم ... و سرنوشت را میان انبوه خاطرات نیابم ... جایی که من قلم در دست گیرم و به جای خیابان ، اسکیس هایم را اختصاص دهم به فردا ... جایی که آینده ام در چهار چوب پرسپکتیو نرود و دور ننماید ... جایی که همه چیز را همان قدر ببینم که هست ...همان جا که هست... جرعه ای آب باشد نه برای تشنگی ، که برای شستن افکارم ... و لقمه ای نان برای روحم تا گرسنه نماند ... جایی که از هیچ کس ... رویایش را نگیرند

1 comment:

Anonymous said...

!منم دوست دارم همچین جایی بیام