کوچولو پاهاشو کشید روی زمین ...عروسک پشت ویترین...رویاهای رنگین...انگشتای کوچیکش که دونه دونه بالا می اومد واسه شمردن بازی هایی که می تونست بکنه ...چشماش که هر از گاهی از پاپین پلکش بالا می اومد تا دوباره یواشکی بهش نگاه کنه ... بالش کوچولوشو سکه هایی که به جای خریدن آبنبات و بستنی زیرش جمع می شدن ... شوق کوچولو واسه خوابیدن و خواب عروسکو دیدن ... توی دفتر نقاشیاش ... خودشو با عروسک کشیدن ... کتابای رنگاوارنگ ... شلوغیه بچه ها و ذوقشون واسه خریدن ... کوچولوی قصه ی ما تو همهمه گم شده بود ... نگاهی کرد به بچه ها ... دستای کوچیکشو آورد بالا ... توی دستش ... چند تا سکه ی کوچیک ...نه از طلا ...سرشوآروم آورد بالا ... یه نگاه به غرفه ها ... بچه ها ...کتابا... اما نه ...دستشو برد تو جیبش ... کوچولو تصمیمشو گرفته بود ... کوچولو آرزو داشتنو می فهمید ... واسه آرزوهاش تلاش کردنو می فهمید ... کوچولو لذت رسیدن به آرزوشو حس می کرد ...کوچولو ارزش به آرزو رسیدنو می فهمید ... روزها گذشت ... کوچولو هر روز می رفت و پشت ویترین عروسکو می دید ... روی دیوار اتاقش هر روز یه خط می کشید ... روزا بیشتر از اندازه ی کوچولو گذشت ... کوچولو خیلی کوچیک بود ولی اندازه ی تمام آدما انتظار کشید ... تا یه روز وقتی زیر بالشو دید ... از خوشحالی تمام تنش لرزید...بعد ماه ها از ته دل خندید ... تند تند لباس پوشید و سمت مغازه دویید ...قدم هاشو که محکم گذاشت ... خنده رو لبش ماسید ... چشماشو چند بار باز کرد وبست ...اما...توی ویترین مغازه ... دیگه اون عروسکو ندید ... اشکاش آروم آروم روی گونه های یخ زدش پایین چکید ... چونه ی کوچیکش از بغض تو گلوش لرزید ... جلوی چشمای نا امیدش سیاه شد و چیزی ندید ... کوچولو نفهمید چه طور به خونه رسید ...بی رمق دستی به بالشش کشید ... و خوابید ... کوچولو بازم خواب عروسکو دید
Dec 5, 2006
...کوچولو
کوچولو پاهاشو کشید روی زمین ...عروسک پشت ویترین...رویاهای رنگین...انگشتای کوچیکش که دونه دونه بالا می اومد واسه شمردن بازی هایی که می تونست بکنه ...چشماش که هر از گاهی از پاپین پلکش بالا می اومد تا دوباره یواشکی بهش نگاه کنه ... بالش کوچولوشو سکه هایی که به جای خریدن آبنبات و بستنی زیرش جمع می شدن ... شوق کوچولو واسه خوابیدن و خواب عروسکو دیدن ... توی دفتر نقاشیاش ... خودشو با عروسک کشیدن ... کتابای رنگاوارنگ ... شلوغیه بچه ها و ذوقشون واسه خریدن ... کوچولوی قصه ی ما تو همهمه گم شده بود ... نگاهی کرد به بچه ها ... دستای کوچیکشو آورد بالا ... توی دستش ... چند تا سکه ی کوچیک ...نه از طلا ...سرشوآروم آورد بالا ... یه نگاه به غرفه ها ... بچه ها ...کتابا... اما نه ...دستشو برد تو جیبش ... کوچولو تصمیمشو گرفته بود ... کوچولو آرزو داشتنو می فهمید ... واسه آرزوهاش تلاش کردنو می فهمید ... کوچولو لذت رسیدن به آرزوشو حس می کرد ...کوچولو ارزش به آرزو رسیدنو می فهمید ... روزها گذشت ... کوچولو هر روز می رفت و پشت ویترین عروسکو می دید ... روی دیوار اتاقش هر روز یه خط می کشید ... روزا بیشتر از اندازه ی کوچولو گذشت ... کوچولو خیلی کوچیک بود ولی اندازه ی تمام آدما انتظار کشید ... تا یه روز وقتی زیر بالشو دید ... از خوشحالی تمام تنش لرزید...بعد ماه ها از ته دل خندید ... تند تند لباس پوشید و سمت مغازه دویید ...قدم هاشو که محکم گذاشت ... خنده رو لبش ماسید ... چشماشو چند بار باز کرد وبست ...اما...توی ویترین مغازه ... دیگه اون عروسکو ندید ... اشکاش آروم آروم روی گونه های یخ زدش پایین چکید ... چونه ی کوچیکش از بغض تو گلوش لرزید ... جلوی چشمای نا امیدش سیاه شد و چیزی ندید ... کوچولو نفهمید چه طور به خونه رسید ...بی رمق دستی به بالشش کشید ... و خوابید ... کوچولو بازم خواب عروسکو دید
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment