...قصه از همان جا شروع شد ... از تو .. از من
از منه سرگردان که یتیم بر ویرانه ی قلبم ایستاده بودم و تک تپشی بی جان را از لابه لای خاکستر گذشته هایم می جستم
!از منی که چشمانم دریا بود ... همان دریایی که ساعت ها چشم هایت را می بندی و لمش می کنی
!منی که بی پناه تر از قطره ای ... به دنبال خودم و مزار آرزوهایم می دویدم
...بغض می کردم ... نگاهم را می بلعیدم و هق هق می چکیدم
منی که در دفتر آرزوهایم...تنها لبخند می کشیدم
...منی که دست های کوچکم سرد بود و بی پناه و انگشتانم کبود از وحشته آینده ی بی گذشته ام
کودک مرده ی درونم و بی گناهیم...مجازات های بی دلیل و شکنجه های همیشگی ام ! من ! در جستجوی کودکیم ... در خرابه ی امیدواریم و ویرانه ی دلدادگیم ... دنبال قاب عکس کودکیم
!! لبخند را دیدم
!نمی شناختمش ... لبخند یک مفهوم بود و من خالی از مفهوم ... حتی به تعداد انگشت هایم ... لبخند بر لبانم ندیده بودم
چشمانم دوید ... به دنبال لبخندی که تا کنون ندیده بودم ! چشمانم به زمین دوخته بود ... شرمسار بود ... چشمانم شرمسار بود ... سرم را که بلند کردم ... چشم هایت را دیدم ... و
!!... و لبخند آنجا بود
...در اعماق چشمانی که بی اضطراب ... به نگاه بی نورم دوخته بود
...لبخند لبانت تنها یک اشاره بود...برای لبخند نگاهت ... و من آرامش سیاهت را دیدم
دویدم ... دور شدم ... اما نه ...باز نگاهم را به سویت کشیدم ... می جنگیدم ... با خودم ... و با مرده کودک درون ! و شاید ... با تو
و من پیروز شدم...کودک پر هیجانم ... با نفس های کوتاه و بریده اش ... با چشمان درشت و سیاه ...دست های لرزان و بی پناه
!! ... تو را می خواست
...دویدم
... با هیجان دویدم
!.. کف پاهایم از سایش می سوخت ... چشمانم خون می چکید و من جز لبخند هیچ نمی دیدم
... دویدم...پر هیجان دویدم ... رمین خوردم ... دستان کوچک و زخمی ام را دیدم ... بی اعتنا برخاستم و دوبار دویدم
...رسیدم ... در اوج چشمانت لبخند را دیدم و دستانم را بلند به سویت کشیدم
... اما...رفتی
... ساده ... ساده تر از سادگیم
... کودکیم را دیدی و رفتی
... دستان زخمی ام را دیدی و رفتی
... بغض گلویم را فهمیدی و رفتی
... من ماندم ... بی صدا
... با گلویی پر بغض
... با نگاهی بی رنگ
... پیکری خونین و دلی ... دلی رفته
!! دلی که جای خالی اش در کنج سینه ام عجیب دلتنگی می کرد
... دلی که رفت...با تو
... و منی که نشست ... اینجا ... بی تو