پاهایم سخت سست است و نگاه هایم سخت خسته ! اما اینبار نه از دوری ... نه از غم ... از بی خوابی های شبانه ... از سوزش انگشتانم و زخم هایش ... و ... دروغ چرا ؟ از افکار خاردار و درهم رفته ام ! پاهایم را کشان کشان می برم سوی آینه ی پیر...چند وقتیست غبار هایش سنگین شده ...جای انگشتان کوچکم می ماند میان انبوه غبار و من از جای کوچکترین انگشتم چشم هایم را می بینم ... چشم هایی که دوباره رنگش خاکستریست ... مدت هاست گذشته هایم را انبار کردم در صندوقچه ی پیر...و کلیدش را سپرده ام به آب ! و تو...تویی نو ...تویی نا پیدا و ناشناخته ... کنجکاو می گردی ... حرف ها را ... شاید مرا بیابی ... منی که موجودی ناشناخته می نمایم اما از کوچکترین حرف ها ساده ترم ! اشک در پس زمینه ی چشمم خشک می شود ! و من انسانی می سازم ... جدیدتر از خودم ! تصویر نگاهم در آینه به انتزاعی می گراید و من محو تر و بی موضوع تر می مانم در پس زمینه ی خودم ! تصویرم همچنان دور می شود از خودم و من می شوم لکه ای رنگ ! تو ! تو ! تویی که فرار می کنی از شناختنم و می ترسی از حرکت ! ببین ! من به سادگیه همین تکه رنگ بی صدایم ! به همان سادگی لبخند هایی که دیدی ! چند روز پیش ... دنیای شما چقدر بزرگ بود و دنیای ما چقدر کوچک ! در دنیای کوچک ما ، من بودم و من ها و در دنیای شما همه ! حرف هایم را نمی فهمی ! حق داری ! چون تنها من در درون خودم هستم ! جمله ات را به یاد بیاور ! بگرد ... آری چند جمله مانده به آخر ! و خنده دار اینکه در آن به دنبال دنیایی فلسفه می گشتم ! سرم را خم می کنم ... نگاهم را می کشم به بالاترین نقطه ی چشم هایم و از بالای چشمانم تصویر همیشه خندانت را می بینم ! چهار زانو می نشینم و خیال می کنم ... و باز هم ... خیال می کنم
Jan 11, 2007
! ... اثر انگشت
پاهایم سخت سست است و نگاه هایم سخت خسته ! اما اینبار نه از دوری ... نه از غم ... از بی خوابی های شبانه ... از سوزش انگشتانم و زخم هایش ... و ... دروغ چرا ؟ از افکار خاردار و درهم رفته ام ! پاهایم را کشان کشان می برم سوی آینه ی پیر...چند وقتیست غبار هایش سنگین شده ...جای انگشتان کوچکم می ماند میان انبوه غبار و من از جای کوچکترین انگشتم چشم هایم را می بینم ... چشم هایی که دوباره رنگش خاکستریست ... مدت هاست گذشته هایم را انبار کردم در صندوقچه ی پیر...و کلیدش را سپرده ام به آب ! و تو...تویی نو ...تویی نا پیدا و ناشناخته ... کنجکاو می گردی ... حرف ها را ... شاید مرا بیابی ... منی که موجودی ناشناخته می نمایم اما از کوچکترین حرف ها ساده ترم ! اشک در پس زمینه ی چشمم خشک می شود ! و من انسانی می سازم ... جدیدتر از خودم ! تصویر نگاهم در آینه به انتزاعی می گراید و من محو تر و بی موضوع تر می مانم در پس زمینه ی خودم ! تصویرم همچنان دور می شود از خودم و من می شوم لکه ای رنگ ! تو ! تو ! تویی که فرار می کنی از شناختنم و می ترسی از حرکت ! ببین ! من به سادگیه همین تکه رنگ بی صدایم ! به همان سادگی لبخند هایی که دیدی ! چند روز پیش ... دنیای شما چقدر بزرگ بود و دنیای ما چقدر کوچک ! در دنیای کوچک ما ، من بودم و من ها و در دنیای شما همه ! حرف هایم را نمی فهمی ! حق داری ! چون تنها من در درون خودم هستم ! جمله ات را به یاد بیاور ! بگرد ... آری چند جمله مانده به آخر ! و خنده دار اینکه در آن به دنبال دنیایی فلسفه می گشتم ! سرم را خم می کنم ... نگاهم را می کشم به بالاترین نقطه ی چشم هایم و از بالای چشمانم تصویر همیشه خندانت را می بینم ! چهار زانو می نشینم و خیال می کنم ... و باز هم ... خیال می کنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
bebin armaghan bad mashkook shodia ! bebin to alan dari ajib gharib minevisi manam daram az shedate foozooli miterekam , too uni ham ke hamash az dastam dar miri ! ooo bebinam :O ! man alan ye fekre ajib be saram zad ! :)) :O akhey ! :-j
Post a Comment