
و امروز ...تنها فکری که تب ذهنم را قلقلک می دهد ... تنها چیزی که بیشتر از قبل حس می کنم ... پاک شدن توست ......از صفحه ی فکرم ... تنها خاطراتی که به یاد می آورم از تو ... اشک هایم ... و تنها چیزی که نشان می دهم امروز ... لبخندم !!! دستانم ... چه در دستان او باشد ... چه نباشد ... گرم می ماند ! ولی سرمایش نه از حسرت و آه خواهد بود ... سرمایش هیجان است که ثانیه ای خونم را می ایستاند به انتظار ... او ... چه باشد ... چه نباشد ... دور یا نزدیک ... لبخند را بر لبانم حک می کند ...! و امروز تنها چیزی که می بینم ... شور زندگیست ... هیجان قهقه های با هم و نگاه های خندان ... هیجان احساسی نو ...روزی نو ... و شنیدن این صدا ... پس از سالها ... صدای گلوله ای از خون ... که این بار از چپ ، به راست وجودم رخت بسته ! امروز تو در چهار راه ذهنم ... می ایستی و من می روم... امروز تنها تصویر محو شدن وجود توست و پر رنگ شدن من ، در ذهن من ... امروز ... !؟