Jan 31, 2007

!!! ...یعنی


و امروز ...تنها فکری که تب ذهنم را قلقلک می دهد ... تنها چیزی که بیشتر از قبل حس می کنم ... پاک شدن توست ......از صفحه ی فکرم ... تنها خاطراتی که به یاد می آورم از تو ... اشک هایم ... و تنها چیزی که نشان می دهم امروز ... لبخندم !!! دستانم ... چه در دستان او باشد ... چه نباشد ... گرم می ماند ! ولی سرمایش نه از حسرت و آه خواهد بود ... سرمایش هیجان است که ثانیه ای خونم را می ایستاند به انتظار ... او ... چه باشد ... چه نباشد ... دور یا نزدیک ... لبخند را بر لبانم حک می کند ...! و امروز تنها چیزی که می بینم ... شور زندگیست ... هیجان قهقه های با هم و نگاه های خندان ... هیجان احساسی نو ...روزی نو ... و شنیدن این صدا ... پس از سالها ... صدای گلوله ای از خون ... که این بار از چپ ، به راست وجودم رخت بسته ! امروز تو در چهار راه ذهنم ... می ایستی و من می روم... امروز تنها تصویر محو شدن وجود توست و پر رنگ شدن من ، در ذهن من ... امروز ... !؟

Jan 27, 2007

...


گاه گم می شوم در حیاط خلوت افکارم... زمین نم کشیده اش تنهایی گذاشته و بی حسی حالم را به خاطر می آورد ... دستانم گز گز می کند ! مثل صدای قژقژ تاب و زنگ زدگی هایش... به تو فکر می کنم ... و به تناقض هایت...وباز هم به تو

Jan 14, 2007

...همم



همم...خوب...راستش... مرسی ...! ... تو کمکی کردی که حتی خودتم خبر نداری...خواسته یا نا خواسته ... و حتی الان شاید فکرشم نکنی با تو باشم ... اما ... :) ... ! بازم مرسی

Jan 11, 2007

! ... اثر انگشت



پاهایم سخت سست است و نگاه هایم سخت خسته ! اما اینبار نه از دوری ... نه از غم ... از بی خوابی های شبانه ... از سوزش انگشتانم و زخم هایش ... و ... دروغ چرا ؟ از افکار خاردار و درهم رفته ام ! پاهایم را کشان کشان می برم سوی آینه ی پیر...چند وقتیست غبار هایش سنگین شده ...جای انگشتان کوچکم می ماند میان انبوه غبار و من از جای کوچکترین انگشتم چشم هایم را می بینم ... چشم هایی که دوباره رنگش خاکستریست ... مدت هاست گذشته هایم را انبار کردم در صندوقچه ی پیر...و کلیدش را سپرده ام به آب ! و تو...تویی نو ...تویی نا پیدا و ناشناخته ... کنجکاو می گردی ... حرف ها را ... شاید مرا بیابی ... منی که موجودی ناشناخته می نمایم اما از کوچکترین حرف ها ساده ترم ! اشک در پس زمینه ی چشمم خشک می شود ! و من انسانی می سازم ... جدیدتر از خودم ! تصویر نگاهم در آینه به انتزاعی می گراید و من محو تر و بی موضوع تر می مانم در پس زمینه ی خودم ! تصویرم همچنان دور می شود از خودم و من می شوم لکه ای رنگ ! تو ! تو ! تویی که فرار می کنی از شناختنم و می ترسی از حرکت ! ببین ! من به سادگیه همین تکه رنگ بی صدایم ! به همان سادگی لبخند هایی که دیدی ! چند روز پیش ... دنیای شما چقدر بزرگ بود و دنیای ما چقدر کوچک ! در دنیای کوچک ما ، من بودم و من ها و در دنیای شما همه ! حرف هایم را نمی فهمی ! حق داری ! چون تنها من در درون خودم هستم ! جمله ات را به یاد بیاور ! بگرد ... آری چند جمله مانده به آخر ! و خنده دار اینکه در آن به دنبال دنیایی فلسفه می گشتم ! سرم را خم می کنم ... نگاهم را می کشم به بالاترین نقطه ی چشم هایم و از بالای چشمانم تصویر همیشه خندانت را می بینم ! چهار زانو می نشینم و خیال می کنم ... و باز هم ... خیال می کنم

Jan 8, 2007

و...و...و


گاه از پشت عینک واقع بینی ام یاد خودم می افتم و بی گانه های درونم ! آنها که هر روز مرا به درون پوسیده ام می کشانند ! تلاش هایم برای فرار بی فایده تر می ماند و اشک هایم بی ارزش تر ! کسی امروز می گفت چگونه همیشه خندانم ! و من اینبار خندیدم ! باور می کنی ؟!؟ خندیدم ! به گریه های شبانه ام ! خط های سیاه روی گونه ام ! به دیوانه گی های جنون آورم و به حسرت خنده ی راستین ! و اشک را در انتهای چشمانم ندید که بر روح خشکیده ام چکید و تعلقم را به دفترچه ی خاطراتم را به یاد انداخت ! گاه از پشت این چهره ی بی روح فریاد می زنم گذشته هایم را و باز به یاد منطقی می افتم که هیچ گاه در ذهنم جای نداشت ! تا کی باید بگریزم از این حس بی پناه کشنده ؟!؟ و تا کی باید اشک هایم را پشت این چهره ی به ظاهر "فراموش" پنهان کنم... دانه های فالم اینبار بیشتر از خودم از آینده می ترسند ! هنوز شانه هایت را نیازمندم ! اوو ... یادم نبود ... نباید بی مخاطب نوشت ! همه ی فریاد هایم مرجوع می شود به خودم ! تصویب ... اینبار نیز به ناچار اعتراضی نیست

Jan 5, 2007

؟...






چیزی در اعماق وجودم بی تاب مانده است...شاید اشتیاق توست ... شاید اضطراب...از هر چه هست لبخند منجمدم را مرتعش ساخته ! شاید باید...باید...؟