Dec 22, 2006
Dec 20, 2006
...رهایم کن
رهایم کن
من از دیار مردگانم
از دیار آوارگان
عزیزترینم به خاکم سپرد
بوسه می زنم بر جای دستانش بر خاک و
در مزار می مانم
با افتخار فریاد می زنم که مرده ام
زیرا که جان برای عشقم دادم
تنها با مرگ آزادم
برو ای بیدار
تو از تبار ما نیستی
تو از تبار زندگانی
از تبار خون جاری در رگ
و من مدت هاست که در رگ هایم منجمدم
رهایم کن و بگذار در ارمغان یار مهربانم بر جای مانم
تابوت من هدیه ی نازیننم است
رهایم کن و بگذار در خاطرات معنا گیرم
رهایم کن
تو از دیار نوری و من از دیار خاک
عاشقم نشو
عشق بر مرگان روا نیست
اسیر نباش
نمی توانی نجاتم دهی
من مرده ام
مرده
نوش دارویت را برای نیمه جانی بنگار
نمان ، عاشقم نشو
رهایم کن و پی زنگانیه رنگیت برو
برو
زندگی حق توست
اینجا نمان
ارواح پر مکش می خوانند
از دیار مرگان برو
Dec 17, 2006
Dec 12, 2006
Dec 5, 2006
Imagination
آرام آرام خزیدم زیر پوست شب ... جایی دور از هیاهوی شهر ... دور از تنه ها ... نگاه ها ... سوال ها ... جایی دور از این جوش و خروش ... دور از این همهمه ... دور از این آدم های بی تنه ... جایی که برای کودکی ، عروسکش اول و آخر مال اوست ... جایی که جدال برای ثانیه ای زودتر نسیت ... جایی که ببینندت و تنها ببینندت ... جایی که به چشمانت نگاه کنند و به دنبال رنگ چشمت نروند ... جایی که بدانم اگر هستم هستم ... و اگر نیستم نیستم ... و چرا می زیستم ... جایی که مرگش بوی زندگی ندهد ...زندگیش بوی مرگ ! و من خندیدم به مرگ ... چه نیازمند است ... چه محتاج ... وقتی برای رسیدن به آن زندگی نقش بازی می کند ... وقتی لبه ی تیغ هم تیزیش را با نور می نمایاند و بر مچ که می نشیند ... درست لحظه ی شروع پایان ... خون چشمه وار می جوشد ... و زندگی را به رخ می کشد...می خزم....جایی که به آرزوهایت نخندند ... با چشمان بسته نگاهت نکنند ...جایی که من باشم و تویی حقیقی ... و من باشم خودم ... جایی که برای بیان خودم حاشیه نروم ... جایی دور که هوا هم دلتنگ نیست ... جایی که من نیست ... تو نیست ... حتی ما هم نیست ...شایدم هست ... ولی اینطور نیست ... جایی که سکوتم را نشکنم برای اثبات حضورم ...و دستهایم را بلند نکنم و روی پنجه نایستم ... برای اینکه صدایم به گوش برسد ... جایی که برای حرف زدن سراغ خرگوش نروم... جایی که به حیایی دورغین چشمانم را زیر نیندازمو و انسان ها را بی شناخت پشت سر نگذارم ...جایی که سهمم از زمینش تنها به اندازه ی جای پایم باشد ... جایی که آینده ام تنها با حروف و اعداد رقم نخورد ... و من سرگیجه وار نگردم بین انبوه کاغذ ها ... تا آینده ام را پیدا کنم ... و سرنوشت را میان انبوه خاطرات نیابم ... جایی که من قلم در دست گیرم و به جای خیابان ، اسکیس هایم را اختصاص دهم به فردا ... جایی که آینده ام در چهار چوب پرسپکتیو نرود و دور ننماید ... جایی که همه چیز را همان قدر ببینم که هست ...همان جا که هست... جرعه ای آب باشد نه برای تشنگی ، که برای شستن افکارم ... و لقمه ای نان برای روحم تا گرسنه نماند ... جایی که از هیچ کس ... رویایش را نگیرند
...کوچولو
کوچولو پاهاشو کشید روی زمین ...عروسک پشت ویترین...رویاهای رنگین...انگشتای کوچیکش که دونه دونه بالا می اومد واسه شمردن بازی هایی که می تونست بکنه ...چشماش که هر از گاهی از پاپین پلکش بالا می اومد تا دوباره یواشکی بهش نگاه کنه ... بالش کوچولوشو سکه هایی که به جای خریدن آبنبات و بستنی زیرش جمع می شدن ... شوق کوچولو واسه خوابیدن و خواب عروسکو دیدن ... توی دفتر نقاشیاش ... خودشو با عروسک کشیدن ... کتابای رنگاوارنگ ... شلوغیه بچه ها و ذوقشون واسه خریدن ... کوچولوی قصه ی ما تو همهمه گم شده بود ... نگاهی کرد به بچه ها ... دستای کوچیکشو آورد بالا ... توی دستش ... چند تا سکه ی کوچیک ...نه از طلا ...سرشوآروم آورد بالا ... یه نگاه به غرفه ها ... بچه ها ...کتابا... اما نه ...دستشو برد تو جیبش ... کوچولو تصمیمشو گرفته بود ... کوچولو آرزو داشتنو می فهمید ... واسه آرزوهاش تلاش کردنو می فهمید ... کوچولو لذت رسیدن به آرزوشو حس می کرد ...کوچولو ارزش به آرزو رسیدنو می فهمید ... روزها گذشت ... کوچولو هر روز می رفت و پشت ویترین عروسکو می دید ... روی دیوار اتاقش هر روز یه خط می کشید ... روزا بیشتر از اندازه ی کوچولو گذشت ... کوچولو خیلی کوچیک بود ولی اندازه ی تمام آدما انتظار کشید ... تا یه روز وقتی زیر بالشو دید ... از خوشحالی تمام تنش لرزید...بعد ماه ها از ته دل خندید ... تند تند لباس پوشید و سمت مغازه دویید ...قدم هاشو که محکم گذاشت ... خنده رو لبش ماسید ... چشماشو چند بار باز کرد وبست ...اما...توی ویترین مغازه ... دیگه اون عروسکو ندید ... اشکاش آروم آروم روی گونه های یخ زدش پایین چکید ... چونه ی کوچیکش از بغض تو گلوش لرزید ... جلوی چشمای نا امیدش سیاه شد و چیزی ندید ... کوچولو نفهمید چه طور به خونه رسید ...بی رمق دستی به بالشش کشید ... و خوابید ... کوچولو بازم خواب عروسکو دید
Nov 26, 2006
last post ...
Nov 21, 2006
یک مشت حرف پوچ
Nov 20, 2006
Nov 13, 2006
Padlock
Nov 9, 2006
Little angle
پ . ن : همم... اول از همه بگم که برداشت بد نکنین ... امروز یه فیلم دیدم که باعث شد اینو بنویسم ... توی دل هر دختر جایی هست برای کودکی که شاید هیچ وقت نبوده و نخواهد بود ... ولی من دوستش دارم ... برایش می خوانم ... جایی جدا از تو که تمام قلبم مال توست ... جای کودکم در سینه ست ... ولی قلبم تا همیشه برای تو می ماند ... دوستت دارم
Nov 6, 2006
Heaven is mine !!!
تکه تکه آسمان فرو ریخت از برای من ... ! آبی شد برای پرواز کردن ... ابرهایش را توهمی آفرید شیرین برای کودکی در آرزوی یک تکه بستنی ... کوه هایش را تکیه گاهی تا استقامتشان را در کتاب ها به مثال بکشیم ... درختان و برگ هایش را تا در خلوتم نمادی برای چشمانت داشته باشم ... رود را آفرید تا غصه هایم را جمع کنم و هر سال با سبزه ی عید روان کنم و جاری شوم در رهاییم ... زمین را آفرید تا دستان خسته ام را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی پس دهم از آرامی ... خاک را تا من و تو از آن برآییم و چشم بدوزیم به خاک ... نور را آفرید تا در تنهایی شب ها بدانیم که فردایی هست ... فردایی شاید طولانی تر از امشب ... ما را دو برگ سوزنی کاجی آفرید که با هم جوانه می زنیم ، خشک می شویم ،از درخت می افتیم ، ولی از هم جدا نمی شویم ... چکه چکه آبشار چکید و صدایش را به اوج کشید تا جمله ای داشته باشیم برای گفتنه : چقدر زیباست ... باران را قطره قطره بارید تا بهانه ای داشته باشیم برای گریستن ، برای شسته شدن ... نو شدن ... همه را آفرید از برای تو ... از برای من ... دیگر چه چیز می خواهیم ؟؟؟ .... تکه تکه آسمان فرو ریخت از برای من
Nov 4, 2006
Oct 31, 2006
Corny thoughts !
Oct 29, 2006
:)
اتاق نارنجی رنگ و کوچک ... یک بسته کاغذ رنگی ... چند بادکنک ... ریسه های کوچک نورانی ... یک تکه مقوا ... قلمی برای نوشتن کلامی از ته دل ... یک حلقه چسب و چند میخ ... اندکی تغیر دکور و ... ! نیاز به چند نیروی کمکی اما دستهای تنها ... ! باکی نیست شانه هایم با عشق می کشند برای تو ... چهار پایه ای کوچک زیر پا ... تق تق و تکان هایش ... نیاز به یک تکیه گاه اما باز دست های تنها ... باکی نیست جان بی وقفه نثار می شود در راهت ... کاغذ های رنگی سر تا سر اتاق ... بادبادک های درخشان ... زیر نور ریسه های نور افشان ... یک سبد گل تازه ... رز های سفید و سرخ ، چند شاخه گل مریم چند شاخه نرگس ... کیک شکلاتی شیرین و کوچک اما نه به شیرینیه حضور تو ... ! چند شمع و بسته ای فشفشه های رنگی... ! هدیه ای ناقابل و زمزمه ای آرام از موسیقی میلاد تو ... همه چیز آماده بود جز من ... پاهای کوچک و یخ کرده ... صورتی بی رنگ و لبهایی خشک ... چشم هایی بی فروغ ... و ... جای خالی تو .... !!! قطره اشکی که ترسان جمع می شود در کنج نگاه و بی پناه می چکد بر گونه ... چانه ای که می لرزد و لبهایی که شکل نامت را می گیرند ... نگاهی خیره به آینه و تویی که می آیی از دور به سویم ... دستهایی استوار که شانه ی بی پناهم را نوازش می کند ... آغوش گرمی که تن سردم را به خود می کشد ... سرت که خم می شود از کنار شانه ام به رویم و لبهایی که لمس می کند لبهایم ... نگاهی که خیره می شود به نگاهم در آینه و لبخندی که دنیایی آرامش هدیه می کند بر دل بی قرارم ... سرم را بلند می کنم ..تو نیستی اما یادت با من است ... اشک هایم را پاک می کنم با پهنای انگشت اشاره ... دست می برم سوی شانه ... گیسوانم را نرم می ریزم بر شانه هایم ... چشمانم را ناز کنان خطی می کشانم و از سرخی عشق تو قطره ای می بخشم بر لب و گونه هایم... می روم سوی گنجه ی پیر ، پیراهنی رنگ شب و ... ! دست می برم سوی هدیه ی تو و عطر خاطرات را می افشانم به سینه ... می روم به خاطرات ! همه چیز بود جز تو ... ولی نه هیچ چیز نبود جز تو !!! تویی که بیش از همه بودی ... تویی که بیش از همه لمس می شدی ! زانو زده پای میز .. سرود هستی ات را خواندم ... دست بردم سوی آسمان ... ترانه ای برای شکر سرودم ... شمع ها را دانه به دانه فوت کردم اما نه من ... که ما ! و نفست که نوازش می کرد گردنم را موقع خاموش کردن شمع ... کیکی که بریدم و به یاد شیرینی میلادت مزه کردم ...و هدیه ای کوچک که به بزرگترین هدیه ی خداوند به من هدیه کردم ... سرود تولدت را خواندم و نگاهت را بوسیدم .... و زیر لب گفتم ... تولدت مبارک
Oct 23, 2006
EMERSION ..!!!
نمی دانند که باور هایم در تو خلاصه می شوند ... قرچ قرچ شیرینی رویایت را زیر دندان هایم مزه می کنم ... آب دهانم را جمع می کنم تا ثانیه ای بیشتر بچشم بودنت را ... ترک کویر لبانم قطره ای سرخ می زاید ... لبانم را می کشم بر آینه ی پر غبار اتاق .... چهره ام دو نیم می گردد از میان خون لبانم ... چشم هایم تا به تا به دنبال تو می گردند ... نوک بینی ام سرخ می شود از سرمای نگاهم ... گیسوانم را چهل گیس می کنم به یاد چهل نذر سال پیش ... باد را رها می کنم در وجودم ... پیچک وار می پیچم به آغوشم ... خوشه ای کاغذ رنگی و برف شادی ... بالا می روم از نردبان افکارم و آذین می بندم خانه ی دلم را برای میلادت ...نقش می زنم تولدت را بر سینه ام ... انگشتان کشیده ام را می کشم بر کلید های سیاه و سفید ... ترانه ای بی نام سر می دهم از شوق وجودت ... بند پیراهنم را سـرمی دهم از شانه ... عریان میروم به آغوش صدایت ... آرمیده در بستر، ستاره می بینم...حروفش را می شمارم ... نیم خط فاصله بود بین ما ... !!! چه کوتاه ... چه دراز ... اشک هایم را می چکانم ته خود نویس در دست ... می نویسم فاصله را بر چهار گوش خاکی رنگ ... تق ... می آید به سویت ... تلخ می بویم رفتنش را ... دوان دوان می کشم پاهایم را بر آسفالت زبر خیابان ... پیراهن سفیدم می پیچد به پایم ... عشق بازی پیشانی و سرخی خون ... شب پره ی کوچک می نشیند بر مژه هایم ... پلک هایم می ایستند و نظاره می کنند روشنی امید را در ته وجودش ... گز گز خاکستری انگشت و چک چک بی پناه چشمانم ... خش خش برگ در زیر پا و دنگ دنگ میلادت در سینه ... می نشانم لبانم را نرم بر لبانت ... حضورت را می پوشانم کنج سینه و می نشینم در وجودت ... ترسان می روم زیر پوست نگاهت ... و پیوند می زنم تو را به نهال وجودم ... شیره ی وجودم را آب پاشی می کنم پای جوانه ی ما ... بوی خاک می پیچد ... 8 بوسه و 1 تکه عشق ... ساعتم را کوک می کنم و می نشینم به نظاره....163868 ....نیمه ی گمشده از راه رسید
Oct 20, 2006
it's not a delusion !
چکیدم از خودم بر خودم تا تازه کنم رد خشکیده ی تنهاییم را ... بی آنکه لحظه ای دست رد بر آرزوهایم بزنم ...پیچک بی امیدی هرزه ی خانه می پیچد بر ساق پایم اما با تورم رگهایم از هم می پاشانم زهر خنده اش را ... این همه خون در معبد قلبم از تو به یادگار مانده تا متوّرم سازد مویرگ های صلح را در زانوانم ....چک چک سقف عریان خانه ی دلتنگ ، زنگ اول مدرسه ی باران را می خواند ... دنگ ... دنگ... ! دست نمی کشم از خواندن آرزوهایم ... که لغاتش را با جایگاه از بر شده ام ... صفحه ی 8 ام شکوفه زد غنچه ی آرزوهایم ... 8 صفحه بعد از بهار سرخ شد آینده ام ... 66 صفحه در گمانم بعد از هزار و سیصد صفحه ی پیشین... بوم ! شروع شد ! مسیح قلبم احیا شد ! جایگاه تمام واژه هایش حک شده بر درخت قلبم مثل همان یادگاری های جا مانده از زخم چاقو بر پیکره اش !می نشینم و آرزوهایم را می شمارم ... 1 ... همش در یکدانه ی قلبم خلاصه شد !!! خش خش ... صدای پاهایم بر قالیچه ی کهنه ... قاب آینه... جای دستی بر انبوه غبار ... شانه های عریانم که به دوش می کشد بار سنگین دوریت را ... نحیف شده اند اما کاری ! پینه بسته اند اما محکم ! دردی دوباره بعد ماه ها می کشد از شانه ی چپم تا خانه ی تو در کنج سینه ام ... می سوزد رگ هایم ... اشک خانه می کند در چشمانم از درد .... تسلیم نمی شوم ! لباس خواب سفید بر تن می روم به اعتراض جدایی ... بعد 8 ساعت تاول آلود ...با رگه های خشکیده ی سرخ بر مچ باز می گردم ...حفره ای در سینه ی راست ... جای گلوله ی ماموران انتظار ...شعار هایم را حک می کنم بر پیشانی ... با تو می مانم ... ! می پرم از کابوس لباس خواب سفید بر تن ... رنگم پریده اما از آن روز که گفتی دیگر سرخ نمی کنم گونه و لبهایم را ... بی رنگ می روم ! قدم ها سخت محکم ... ساعت قرارمان چند است ؟ به وقت دل های بی قرار ... کجا ؟ سر چهار راه .... پشت اولین چراغ قرمز آشنایی... سلام
Oct 16, 2006
!!! بارون
Oct 15, 2006
Oct 10, 2006
...همیشه
ترسیمی از جرقه ی یک ابر
آغاز بارش باران ها
شروع که کردم تو بودی
مثل یکی بود ها ، یکی نبود ها
و در قلب من جز تو هیچ کس نبود ها
شروع که کردم تو بودی
مثل اولین نگاه ها
آغاز جاده و راه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل خط اول دفتر
شوق نوشتن ها
شروع که کردم تو بودی
مثل تولد کودک
مثل ادامه ی راه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل کتاب ها
به نام خدا
شروع که کردم تو بودی
مثل سلام ها
زیر لب ، لبخند ها
شروع که کردم تو بودی
مثل بهار ها
مثل شکوفه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل مدرسه
شوق بچه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل چراها ، مثل جواب ها
شروع که کردم تو بودی
مثل من ، مثل تو ، مثل ما
شروع که کردم تو بودی
هنوز هم تو هستی
خواهی بود
مثل همیشه ها
Oct 8, 2006
...
فراموش شده ام ؟!؟
رنگم از سرخ به خاکستری می گراید
مثل آلبوم قدیمی
مثل عکس های خاک گرفته
مثل دوستت دارم در ته قلبی دور
از من فقط یک نام مانده
نامی که تنها در ذهن به آشنایی می گراید
-هممم... نامش را شنیده ام-
از من چه مانده ؟
هیچ
هرگز در باورم نبود
دره ی نابودی جایگاهم باشد
هرگز در تصورم نبود
اشک ابدی ، هم خانه ی نگاهم باشد
حال فراموش شد نگاهم ؟
لب هایم
دستهایم
عاشقانه هایم
دلهره هایم
آرزوهایم
فراموش شد من
...
فراموش شد ؟
بدان که
نه ... اینبار بلند نمی گویم
هر بار به فریاد گفتم از یاد رفت
می دانی چه می خواهم بگویم ، نمی دانی ؟
دستمالی بردار تر کن با بارانی
که می فرستم به نیابت اشک هایم
بکش بر غبار خاطره هایم
تا نپوسم
فراموش شدم اما تو در قلبم ماندگاری
هر روز خانه ات را با آب چشم می شویم
خاطراتت را می بوسم
چشمانت را ، آخرین نگاهت را می بویم
فکر می کردم ارزش دارم
به یاد داری ؟
فکر می کردم ارزش دارم ، تنها آنقدر که شانه به شانه تلاش کنیم
اما این وجودم بی ارزش تر از آن بود و هست
می دانم که لایق نبودم ... نیستم ... هستم ؟؟؟
اما بدان ... تخم چشم هایم را پشت در کاشته ام
زهر انتظار را با شوق نوشیده ام
دستهایم را دراز کرده ام
تنها به امید آمدن تو
شاید امیدم پوچ ، شاید تو خالی باشد
اما این امید آخرین قطره ی حیاتست در جان خسته ام
امیدم را دریغ مکن
نمی دانم
فراموش شده ام ؟؟
Oct 6, 2006
؟؟؟
بارها حسش کردم ... چشماتو می ذاری رو هم بازم یه چهره نقش می بنده تو ذهنت... فکرتو عوض می کنی ... تو ذهنت می ری دنبال کارات ... کتابات ... آدما ... دور و بریات اما باز آخر جاده می بینی غرق شدی تو خاطرات همون چهره ... اخم می کنی و پتو رو می کشی رو سرت ... چشماتو به هم فشار می دی تا خوابت ببره ... سرتو از زیر پتو در میاری و تو تاریکی به سقف نگاه می کنی ... اما دو تا چشم روی نگاهت پر می کشه ... وجودش رو در آغوشت حس می کنی ... می خوای فکرتو عوض کنی اما حس حضورش ، آغوشش ... خیلی شیرینه ... می بینیش که روی صورتت خم می شه و لباتو می بوسه ... طمع لباش رو حس می کنی ... در آغوشت می گیره و سر روی بازوت می ذاره ... نفسای گرمش پوستتو می سوزونه ... می خوای محکم در آغوش بگیریش ... اما به جاش دستات به بدن خودت پیچیده می شه ! ته گلوت بغض می کنی و تو چشمات اشک می شینه ... حالا تازه جای خالیشو حس میکنی ... سرتو بر می گردونی رو به بالش ... صورتتو می چسبونی بهش ... سعی می کنی بهش فکر نکنی اما نمی شه ... صداش تو گوشت می پیچه ... احساس می کنی بیش تر از همیشه به آغوشش نیاز داری تا سرتو رو شونش بذاری و گریه کنی ... تا صدای قلبشو گوش کنی و احساس آرامش کنی ... از اینکه بهش احتیاج داری اعصابت خورد می شه ! نمی خوای قبول کنی ... به خودت تلقین می کنی که اینا همش از خستگیه ! نمی خوای باور کنی که اینقدر مشتاق حضورشی ... نمی خوای باور کنی ... که ... دلت براش تنگ شده ... با خودت تصمیم می گیری که بهش فکر نکنی ... می خوای به خودت ثابت کنی که می تونی فراموشش کنی ... صبح که از خواب پا می شی به خودت مشق می کنی که تو هیچ حسی نداری ... صبح تا شب می ری دنبال کارات ... دنبال آدما ... اما این وسطا ... وقتی یه لحظه دست از کار می کشی ... یه حس غریب میاد تو دلت ... می گردی و می گردی تا ببینی چی یهو لبخند روی لبتو ازت گرفت .... وقتی خوب فکر می کنی بازم دو تا چشم میاد رو به روت ... نمی خوای باور کنی ... اما خودتم خوب می دونی ... که تو ... عاشقی
Oct 5, 2006
...تا همیشه
بی پناه تر از سایه
گم در انبوه خاک
آمده از یک بیراهه
تشنه ی جرعه ای مایه ی حیات
از جنس سکوتی گم در اعماق فریاد
نا امید از دستی
که به خاک آرامم دهد
و بی چیز از نسیم
تا تنهاییم را نوازش دهد
تا حضورت فرشته وار از راه رسید
تو .. همان همیشگی
از دیار خورشید ره کشیدی
عظمتش را به سخره گرفتی
به حرارت دروغینش خندیدی
به دست گرفتی ناچیز وجودم
به خاک پیوند زدی تار و پودم
قطره اشکی از الماس هدیه کردی به وجودم
گرمای قلبت را چیره کردی بر سرمای سکوتم
نفست را باریدی بر حضورم
شانه هایت را پلی ساختی تا از سرما نلرزم
آغوشت را ایمن گهی ساختی تا نترسم
دریچه ای بر قلبم گشودی که هیچ وقت نبستم
...
حال که سالها از رجوع ملکوتی ات می گذرد
من درختی شده ام ... استوار
که بر بازوان تو راست شدم
از شیره ی وجودت نوشیدم و پر بار شدم
حال که شانه هایت خسته است
میوه ام را نثار می کنم به گشنگی هایت
سایه ام را می گسترانم بر تنهایی هایت
تنه ام را ایمن گهی می سازم بر خستگی هایت
و بدان ... عشقت
در رگهایم می روید
و پایان نمی پذیرد
جام صبر سر می کشد
تا با تو باشد
و رها نمی کند تو را
تا آخرین هایش
...
تا آخرین هایت