Dec 22, 2006


...دلتنگم

Dec 20, 2006

...رهایم کن






رهایم کن
رهایم کن
من از دیار مردگانم
از دیار آوارگان
عزیزترینم به خاکم سپرد
بوسه می زنم بر جای دستانش بر خاک و
در مزار می مانم
با افتخار فریاد می زنم که مرده ام
زیرا که جان برای عشقم دادم
تنها با مرگ آزادم
برو ای بیدار
تو از تبار ما نیستی
تو از تبار زندگانی
از تبار خون جاری در رگ
و من مدت هاست که در رگ هایم منجمدم
رهایم کن و بگذار در ارمغان یار مهربانم بر جای مانم
تابوت من هدیه ی نازیننم است
رهایم کن و بگذار در خاطرات معنا گیرم
رهایم کن
تو از دیار نوری و من از دیار خاک
عاشقم نشو
عشق بر مرگان روا نیست
اسیر نباش
نمی توانی نجاتم دهی
من مرده ام
مرده
نوش دارویت را برای نیمه جانی بنگار
نمان ، عاشقم نشو
رهایم کن و پی زنگانیه رنگیت برو
برو
زندگی حق توست
اینجا نمان
ارواح پر مکش می خوانند
از دیار مرگان برو

Dec 17, 2006

:)






نگاه کردم ... به گذشته...به حال ... به آینده ... اما این بار بی عینک ...با مردمک چشمانم و بعد از دیر سالی ... دوباره ... خود گمشده ام را دیدم

Dec 12, 2006

؟!



از پشت سرم صدای خنده می آید... صدای خنده ی دوستی مهربان... برف می بارد ... فدم هایش هماهنگ با همدمیست ... دستانش
گرم ... من کمی جلوتر ... قدم هایم نا موزون ... بی آهنگ ... دستانم سرد ... او می خندد ... من می گریم ... صدای خنده اش می آید ... ...اشک های من ... مثل همیشه بی صداست

Dec 5, 2006

Imagination







آرام آرام خزیدم زیر پوست شب ... جایی دور از هیاهوی شهر ... دور از تنه ها ... نگاه ها ... سوال ها ... جایی دور از این جوش و خروش ... دور از این همهمه ... دور از این آدم های بی تنه ... جایی که برای کودکی ، عروسکش اول و آخر مال اوست ... جایی که جدال برای ثانیه ای زودتر نسیت ... جایی که ببینندت و تنها ببینندت ... جایی که به چشمانت نگاه کنند و به دنبال رنگ چشمت نروند ... جایی که بدانم اگر هستم هستم ... و اگر نیستم نیستم ... و چرا می زیستم ... جایی که مرگش بوی زندگی ندهد ...زندگیش بوی مرگ ! و من خندیدم به مرگ ... چه نیازمند است ... چه محتاج ... وقتی برای رسیدن به آن زندگی نقش بازی می کند ... وقتی لبه ی تیغ هم تیزیش را با نور می نمایاند و بر مچ که می نشیند ... درست لحظه ی شروع پایان ... خون چشمه وار می جوشد ... و زندگی را به رخ می کشد...می خزم....جایی که به آرزوهایت نخندند ... با چشمان بسته نگاهت نکنند ...جایی که من باشم و تویی حقیقی ... و من باشم خودم ... جایی که برای بیان خودم حاشیه نروم ... جایی دور که هوا هم دلتنگ نیست ... جایی که من نیست ... تو نیست ... حتی ما هم نیست ...شایدم هست ... ولی اینطور نیست ... جایی که سکوتم را نشکنم برای اثبات حضورم ...و دستهایم را بلند نکنم و روی پنجه نایستم ... برای اینکه صدایم به گوش برسد ... جایی که برای حرف زدن سراغ خرگوش نروم... جایی که به حیایی دورغین چشمانم را زیر نیندازمو و انسان ها را بی شناخت پشت سر نگذارم ...جایی که سهمم از زمینش تنها به اندازه ی جای پایم باشد ... جایی که آینده ام تنها با حروف و اعداد رقم نخورد ... و من سرگیجه وار نگردم بین انبوه کاغذ ها ... تا آینده ام را پیدا کنم ... و سرنوشت را میان انبوه خاطرات نیابم ... جایی که من قلم در دست گیرم و به جای خیابان ، اسکیس هایم را اختصاص دهم به فردا ... جایی که آینده ام در چهار چوب پرسپکتیو نرود و دور ننماید ... جایی که همه چیز را همان قدر ببینم که هست ...همان جا که هست... جرعه ای آب باشد نه برای تشنگی ، که برای شستن افکارم ... و لقمه ای نان برای روحم تا گرسنه نماند ... جایی که از هیچ کس ... رویایش را نگیرند

...کوچولو



کوچولو پاهاشو کشید روی زمین ...عروسک پشت ویترین...رویاهای رنگین...انگشتای کوچیکش که دونه دونه بالا می اومد واسه شمردن بازی هایی که می تونست بکنه ...چشماش که هر از گاهی از پاپین پلکش بالا می اومد تا دوباره یواشکی بهش نگاه کنه ... بالش کوچولوشو سکه هایی که به جای خریدن آبنبات و بستنی زیرش جمع می شدن ... شوق کوچولو واسه خوابیدن و خواب عروسکو دیدن ... توی دفتر نقاشیاش ... خودشو با عروسک کشیدن ... کتابای رنگاوارنگ ... شلوغیه بچه ها و ذوقشون واسه خریدن ... کوچولوی قصه ی ما تو همهمه گم شده بود ... نگاهی کرد به بچه ها ... دستای کوچیکشو آورد بالا ... توی دستش ... چند تا سکه ی کوچیک ...نه از طلا ...سرشوآروم آورد بالا ... یه نگاه به غرفه ها ... بچه ها ...کتابا... اما نه ...دستشو برد تو جیبش ... کوچولو تصمیمشو گرفته بود ... کوچولو آرزو داشتنو می فهمید ... واسه آرزوهاش تلاش کردنو می فهمید ... کوچولو لذت رسیدن به آرزوشو حس می کرد ...کوچولو ارزش به آرزو رسیدنو می فهمید ... روزها گذشت ... کوچولو هر روز می رفت و پشت ویترین عروسکو می دید ... روی دیوار اتاقش هر روز یه خط می کشید ... روزا بیشتر از اندازه ی کوچولو گذشت ... کوچولو خیلی کوچیک بود ولی اندازه ی تمام آدما انتظار کشید ... تا یه روز وقتی زیر بالشو دید ... از خوشحالی تمام تنش لرزید...بعد ماه ها از ته دل خندید ... تند تند لباس پوشید و سمت مغازه دویید ...قدم هاشو که محکم گذاشت ... خنده رو لبش ماسید ... چشماشو چند بار باز کرد وبست ...اما...توی ویترین مغازه ... دیگه اون عروسکو ندید ... اشکاش آروم آروم روی گونه های یخ زدش پایین چکید ... چونه ی کوچیکش از بغض تو گلوش لرزید ... جلوی چشمای نا امیدش سیاه شد و چیزی ندید ... کوچولو نفهمید چه طور به خونه رسید ...بی رمق دستی به بالشش کشید ... و خوابید ... کوچولو بازم خواب عروسکو دید

Nov 26, 2006

last post ...





این آخرین پستیه که من می نویسم ... پس چه خوب ، چه بد ... شاید ارزش یه بار خوندن رو داشته باشه


دخترک کوچک قصه ی ما از زمین نبود ... از آسمان هم نبود ... دخترک مال این دنیا نبود ... حتی آنقدر ها بزرگ نبود ... دخترک قصه ی ما از جایی آمده بود که بی نام بود ... از شهری که در آن هیچ کس نبود ... نه ... او یک فرشته نبود ...او تنها خودش بود

دخترک قصه ی ما ... کوچک بود ... خیلی کوچک ... قلبش از مشتش هم ریز تر بود ... شاید به اندازه ی سر انگشتان سرما زده اش

شاید به اندازه ی گونه های سرخ بینی قرمز از سرما و لبان جمع شده و کبودش ... شاید کوچک تر از آن ... به اندازه ی مردمک چشمش بود که فقط یک نفر در آن جا می گرفت ...شاید به اندازه ی قطره ی اشکی بود که ته چشمش می نشست و سرش رو پایین می انداخت تا کسی اشک هاش رو نبیبه ... شاید کوچک تر از آن ... اندازه ی یک لبخند بود ... دخترک بی کس نبود ... فقیر نبود ... تنها نبود ... تنها شد ... وقتی زمستان بود ... وقتی هوا سرد بود ... وقتی پوست نازکش زیر برف سرخ شد ... وقتی چشمهایش پر از اشک شد ... وقتی باد هم به صورت کوچکش رحم نکرد ... وقتی بغض گلوش رو گرم می کرد ... وقتی سرش پایین بود و چکه چکه اشک می ریخت ... بی هوا ... جلوی پاشو نگاه نکرد به یک غریبه خورد ... سرشو آورد بالا تا لبای یخ زدشو تکون بده و عذر بخواد ... سرش که بالا اومد ... چشماش که بالا رو دید ... ! گرم شد ... ! شونه هاش تکیه گاه شد ! دستاش گرم بود ... ... دخترک خوشحال بود چون هر دو دستش توی یک دست اون جا می گرفت ...اما یادش نبود که اون دست ... ! دیگه هیچ جایی به گرمی آغوش اون نبود ... هیچ صدایی به مهربونی صداش نبود ... دیگه هیچ کسی تنهاییشو پر نمی کرد ... دیگه هیچ کسی مثل اون دوستت دارم و بیان نمی کرد ... دخترک شده بود ، کوچولوی شیطون و بازیگوش ... موهای دمب اسبی ... چشمای شیطون ... دامن چین چینی و شور و حال فراوون ... دیگه سردش نبود ... زمستون رفت ... بهار اومده بود ... صبحا کله ی صحر پا می شد ... توی آغوش اون می خوابید ، شعر می خوند ... اونو می بوسید ... می خندید ... کوچولو آروم و قرار نداشت ... گاهی می افتاد و پاش زخمی می شد اما دیگه از درد اشک نمی ریخت ... آخه اون دیگه تنها نبود ... اون اشکاشو می دید ... نمی شد که اشکاش دل اونو برنجونه ... مگه می شد ؟ نه نمی شد ! مگه می شد بتونه غمو توی چشمای اون ببینه ؟ مگه می شد ؟ نه نمی شد ... دخترک کوچیک بود اما غمو می فهمید ... غصه داشتن و می فهمید ... بغض تو صدا رو می شنید ...مشکلاتو می دید ... شونه هاش قد بال یه جوجه بود ... اما بار غصه ی اونو تا ابد می کشید ...گاهی که اون دلش می گرفت ...کوچولو تا صبح براش از قشنگی ها می گفت ... از عشق می گفت ... وقتی می خوابید دست روی موهاش می کشید ... چشاشو می بوسید ...نفس هاشو دونه دونه می شمرد ... نکنه یکی کم بشه ... نکنه خوابای بد فکرشو ناراحت کنه ... نکنه یه لحظه غم توی دلش خونه کنه دخترک جونش بود و اون ... دیگه هیچکی براش اون نمی شد ... همه چی خوب بود تا یه روز ... یه غول آهنیه بزرگ اومد و عشقشو برد ...برد دور دورا ... یه جایی پشت کوها ... اولش فکر کرد یه خوابه ... رفت دم در منتظر اون نشست ... چقدر هوا سرد شده بود ! دستشو توی جیبش فرو کرد ... هر چی گشت دست دیگه ای پیدا نکرد ... بغضش گرفت اما هیچکی نوازشش نکرد ... گریه کرد اما هیچکی اشکاشو پاک نکرد ... به هق هق افتاد اما هیچکی آرومش نکرد ...پاهاش شل شد اما هیچکی اونو روی پای خودش بلند نکرد ... اون تنها شده بود حالا باور می کرد ... رفت و دم در منتظر نشست ... می دونست کسی از راه نمی رسه اما نشست ... چشماشو بست ... فقط به یاد آورد ... روزایی که می خندید و روی زانو های اون می نشست ... روزایی که توی ذهنش واسه همیشه ... همیشه ی همیشه هست ! دخترک همون جا نشست ... دستاشو به سینه بست ... بارون اومد ...خیس شد اما پا نشد ... برف اومد ... یخ زد اما پا نشد ... سردش شد ... اما پا نشد ... گرسنه شد ... اما پا نشد ... چشماش باز بود و خیره به وسط کوچه ... درست همون جایی که به غریبه خورده بود ... همون جایی که دستاش توی دست اون نشست ... اشک تو چشاش یخ زد ... اما دخترک چیزی رو دید که اونروز ندیده بود ... شایدم نخواسته بود ببینه ... دو تا دست کوچولو توی یه دست اون جا شده بود ... ! دخترک به یاد آورد که دستای اون حالا هم دستی رو واسه گرفتن می خوان ... به یاد آورد که اون دو تا دست داشت !!! دخترک فقط زیر لب برای یکبار خدا رو صدا زد ..دست راستشو روی قلبش گذاشت و دست دیگرش رو وسط پیاده رو ... روی زمین ... تا هر بار که کسی پاشو روی دست اون می ذاره و انگشتای یخ زدشو لگد می کنه ... تا وقتی که درد می کشه به یاد بیاره که باید تا همیشه امانتیه با ارزش زیر دست راستش رو حفظ کنه ... و به یاد بیاره که اون امانتی می تپه برای کسی که گرما رو به تن سرد دخترک بخشیده بود ... تا روزی که ... دیگه هیچ دردی حس نکنه...دخترک تا ابد برای اون ... منتظر نشست

Nov 21, 2006

یک مشت حرف پوچ





چه کودکانه می خندیدم

کجا فراموش کرده بودم کوله بارم را ؟

منی که می دانستم به کجا می روم

چک چک می چکید اما مهم نبود

دیگر اشک هایم مهم نبود

هق هق هایم مهم نبود

تنهایی هایم مهم نبود

دلتنگی هایم مهم نبود

دیگر دلم نمی سوخت به حال اشک هایم

دیگر دلم نمی سوخت به حال خودم

دلم برای خونی می سوخت

که از بینی ام آرام می چکید

برای سفیدی کف اتاقم که لکه دار شده بود

دلم برای پاکی اش می سوخت

دیگر اشک هایم را با غم از خود جدا نکردم

دیگر برای چکیدنشان دلتنگ نشدم

دیگر نخندیدم

دیگر نخوردم

نخوابیدم

نرنجیدم

اشک هایم را بی تعلق رها کردم

اما دیگر از صدای چکیدنشان لذت نبردم

دیگر ساعتم را کوک نکردم

دیگر به انتظار حرکت عقربه نماندم

دیگر نخوابیدم

دیگر نخواندم

نسرودم

نرفتم

نماندم

فقط معلق شدم

دیگر دلم نسوخت برای صورتک گریان قاب آینه

دیگر دلم نخواست گرم باشم

پیراهنم را بی باک کندم و معلق ماندم

دیگر حسرت نخوردم

دیگر امیدوار نشدم

دلم نگرفت

رفت

کجا ؟

رفت تا از من دور شود

دیگر دلم برای اشک هایم نسوخت

دیگر دلم برای خودم نسوخت

دلم برای سنگفرش سفید اتاق سوخت

Nov 20, 2006

nbo ...





من و جاده ای دراز پیش رو

قلبی چپیده در پوستین سکوت

اشکی که خشکیده و خیال گوشه گیری دارد

من و دلی تنگ و شکسته

...

من و پاهایی خسته

Nov 13, 2006

Padlock





حرف هایم را الک می کنم بر تن پوش ذهنم ... چشم هایم را می آویزم به دیوار ، تا شاهکاری باشند از نماد انتظار ... دستهایم را می پیچم به هم و به انتظار باد می ایستم ... پاهایم را می کشم بر آسفالت خشک ... تا ذره ذره خون بیرون بپاشد و به یاد آورم زنده ام ! گونه هایم را سرخ می کنم تا پنهان کنم که از تازیانه های باد چگونه سرخ گشتم ... اشک را جمع می کنم در نگاه برای حاصلخیزی چشمانم ... تا جوانه ای رشد کند از مردمک چشمم ... و پیچک وار بپیچد و اسیر کند مرا در آرزوهایم ... کف دستانم دانه ای بکارم و با آب دیده سیرابش کنم ... پوستم خاکش ... نفسهایم هوایش و نگاهم خورشید ... تا قد بکشد و من بالا روم از آن و برسم به خدا ! تکه تکه صفر و یک ها را جمع می کنم و چهره ای می سازم ... تا بودنم را در ذهن همه ، و شاید هیچ کس حک کنم ...هویتم را می فروشم به آوردن چند کلام بی معنا در صدایم ... ! 360 درجه می چرخم! .. می گردم میان چهره ها ... تا آشنایی روحم را آرام کند ... هه ... چقدر تقاضا ! چقدر اشتیاق ... " دوست داشتنی بودن این ها را هم به دنبال دارد " این را هزار بار بلند می خوانم تا از بر کنم به یکباره ... به من می خندی و می گویی خودت را اشتباه شناختی ... پس نمی دانی که این جمله از برای تو بود ! هزار دلیل برای فرار ... این همه بهانه از چه ؟ چوب خط می اندازم و انگشتانم را به کمک می خوانم ! در فکرم ، که اگر کم بود انگشتان تو را هم قرض بگیرم ... همم.. اما بهانه هایم به یک هم نمی رسند ... یک...یک ... به یاد یکدانه ی قلبم ... که هر روز بیشتر از یاد می برد مرا ... ! با خودم شروع می کنم به ساختن هزار دلیل ... مگر می شود دل تنگ شد و نشست ؟ با خودم هزار بار بهانه می سازم ... اما آخر ... ته ذهنم می دانم جواب چیست ... " آدم دلتنگ مکان و زمان نمی شناسد " بستنی وار آب می شوم و می ریزم بر بسترم ... یکدانه ی قلبم ! کجاست ؟ خیلی دور و شاید ... خیلی نزدیک ... کاغذ و خط کش و ذره ای تمرکز ...نقشه ی خانه ای که خواهم کشید ... ذهن خالی و نگرانم ... اما بعد ... خانه ... خانه ... خانه ی ما ... طرح می ریزد از گوشه گوشه ی ذهنم و کاغذ سیاه می شود ... ساعتی می نشینم و نظاره می کنم آینده را ... چشمانم ضعیف شده ... سرکی باید کشید به کنار کوچکِ دوست داشتنی ام و دستبرد به هویج هایش ... حتی نام او گرفته از توست ..." توتو" چشمانم را می چسبانم به شیشه ... تا خنک کنند مغزم را ! راه می کشم به گردش ... کت کوتاه و چکمه ای بلند !!! بوی گذشته می دهند ! به یاد داری ؟ همم... بعید می دانم ... نمی فروشمت و مخفی ات می کنم در گنجه ی قلبم ! باید بروم به دنبال قفل ! جایگاهت امن است

Nov 9, 2006

Little angle




در دامانم بخواب کودکم ... سرت بر سینه ام بگذار و صدای تپشی را گوش کن که به یادت می زند ... نفس هایت را در تنهاییم می شمارم ، نکند سینه ی کوچکت غمبار فرود آید ... بازدم هایت را می خوانم و به یاد می سپارم ... سرت را بر زانوانم بگذار ، قطره های زندگی را چکه چکه به تو می سپارم ... جانم را به پایت می ریزم ... چشم هایم را می سپارم به درگاهت تا آرامش گر خواب معصومت شوند ... دستانم را می کشم بر سردی شب مبادا کودکم بلرزد ... نگاه کن که از برای تو می مانم ... از برای تو و ... ! تو که از وجود بهترینم هستی ... ببین که چگونه بی قرار زیر لب می خوانم تا صبح از فرشته ها ، آرام جانم ... سرت را بر سینه ام بگذار که در آن تنها جای توست و او ... تو و زندگی ام ... عشقم ... آرزوهایم ... آرام بخواب که تا همیشه نگهبان تو هستم






پ . ن : همم... اول از همه بگم که برداشت بد نکنین ... امروز یه فیلم دیدم که باعث شد اینو بنویسم ... توی دل هر دختر جایی هست برای کودکی که شاید هیچ وقت نبوده و نخواهد بود ... ولی من دوستش دارم ... برایش می خوانم ... جایی جدا از تو که تمام قلبم مال توست ... جای کودکم در سینه ست ... ولی قلبم تا همیشه برای تو می ماند ... دوستت دارم

Nov 6, 2006

Heaven is mine !!!





تکه تکه آسمان فرو ریخت از برای من ... ! آبی شد برای پرواز کردن ... ابرهایش را توهمی آفرید شیرین برای کودکی در آرزوی یک تکه بستنی ... کوه هایش را تکیه گاهی تا استقامتشان را در کتاب ها به مثال بکشیم ... درختان و برگ هایش را تا در خلوتم نمادی برای چشمانت داشته باشم ... رود را آفرید تا غصه هایم را جمع کنم و هر سال با سبزه ی عید روان کنم و جاری شوم در رهاییم ... زمین را آفرید تا دستان خسته ام را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی پس دهم از آرامی ... خاک را تا من و تو از آن برآییم و چشم بدوزیم به خاک ... نور را آفرید تا در تنهایی شب ها بدانیم که فردایی هست ... فردایی شاید طولانی تر از امشب ... ما را دو برگ سوزنی کاجی آفرید که با هم جوانه می زنیم ، خشک می شویم ،از درخت می افتیم ، ولی از هم جدا نمی شویم ... چکه چکه آبشار چکید و صدایش را به اوج کشید تا جمله ای داشته باشیم برای گفتنه : چقدر زیباست ... باران را قطره قطره بارید تا بهانه ای داشته باشیم برای گریستن ، برای شسته شدن ... نو شدن ... همه را آفرید از برای تو ... از برای من ... دیگر چه چیز می خواهیم ؟؟؟ .... تکه تکه آسمان فرو ریخت از برای من



Nov 4, 2006

Green diamonds









!!!...دلم برای دیدن چهره ام در آینه ی سبز نگاهت تنگ است


Oct 31, 2006

Corny thoughts !





بفرمایید ! همم.. خب یعنی چی بفرمایید ؟؟ تیکه تیکه افکارم از پوست سرم می ریزد بر ذهنم ... سکه ای 5 تومانی به دهان می گیرم تا شاید فکری با ارزش بیرون آید ... هممم ... یک مشت فکره پوچ ! قیمت فکری ناب گران تر از سکه ها و اسکناس های پاره ی جیب من است ... همم ممکن است در 5 دقیقه خوابیده باشد ؟!؟ نگاه می کنم در شیشه ی رفلکس مغازه و به این می رسم که می توانم بی ماسک در هالوین شرکت کنم ! چند پسر بچه ی کوچک که خیال شوخی دارند ... چه احمق هایی ... تک بودن همیشه سخت بود اما نه در دل من ! ورد های جادوییم را از نو می خوانم ... مشتی گرد و چشمانی که می چرخند به دور هم ... آبریکی .. دابریکی .. اپن سی ..... ! دینگ دینگ ! سری می زنم به خانه ی دلش ! ببخشید شما من را اینجا ندیده اید ؟ چه شکلی ست ؟!؟ عکسش ؟ عکسش در چشمان شماست ... الآن ! همم می شناسمش ... اما ببخشید الان خوابم میاد ! لطفا بعدا شماره گیری فرمایید ! همم... پاها متمایل ... راهپیمایی از کاخ تا میدان شلوغ ! خب با یک غذای داغ چطوری ؟ کافه ... ؟ همم یک چعبه ی کوچک ندیده ای ؟ چه رنگی ؟ سیاه ؟ اسمش ؟ اسم شناسنامه ایش موبایل است ولی من حوا صدایش می کنم ! هممم ... فکر کنم گم شد .. نه ؟ اوهوم ! 2 دور دیگر ار کاخ تا میدان ... نبود ! تمام شب از عذاب وجدان خواب موبایل می بینم ! ساعت چند است ؟ 4 صبح ؟ بد جوری به صدای انسرینگ عادت کرده ام ... لالایی برای بی خوابی هایم ! لالایی برای چند ساعت دیگر پر دغدغه بی دار ماندن ! 15 طراحی مانده بر دست و دریغ از یکی ! صدایت می پیچد در گوشم ... ممکن نیست ... خدا را شکر ... پل حافظ و دانشکده ی ... دلم هوای سر خوردن روی نرده های راه پله را می کند ... ساعت چند است ؟ او ... کلاس 15 دقیقه دیگر شروع می شود

Oct 29, 2006

:)



اتاق نارنجی رنگ و کوچک ... یک بسته کاغذ رنگی ... چند بادکنک ... ریسه های کوچک نورانی ... یک تکه مقوا ... قلمی برای نوشتن کلامی از ته دل ... یک حلقه چسب و چند میخ ... اندکی تغیر دکور و ... ! نیاز به چند نیروی کمکی اما دستهای تنها ... ! باکی نیست شانه هایم با عشق می کشند برای تو ... چهار پایه ای کوچک زیر پا ... تق تق و تکان هایش ... نیاز به یک تکیه گاه اما باز دست های تنها ... باکی نیست جان بی وقفه نثار می شود در راهت ... کاغذ های رنگی سر تا سر اتاق ... بادبادک های درخشان ... زیر نور ریسه های نور افشان ... یک سبد گل تازه ... رز های سفید و سرخ ، چند شاخه گل مریم چند شاخه نرگس ... کیک شکلاتی شیرین و کوچک اما نه به شیرینیه حضور تو ... ! چند شمع و بسته ای فشفشه های رنگی... ! هدیه ای ناقابل و زمزمه ای آرام از موسیقی میلاد تو ... همه چیز آماده بود جز من ... پاهای کوچک و یخ کرده ... صورتی بی رنگ و لبهایی خشک ... چشم هایی بی فروغ ... و ... جای خالی تو .... !!! قطره اشکی که ترسان جمع می شود در کنج نگاه و بی پناه می چکد بر گونه ... چانه ای که می لرزد و لبهایی که شکل نامت را می گیرند ... نگاهی خیره به آینه و تویی که می آیی از دور به سویم ... دستهایی استوار که شانه ی بی پناهم را نوازش می کند ... آغوش گرمی که تن سردم را به خود می کشد ... سرت که خم می شود از کنار شانه ام به رویم و لبهایی که لمس می کند لبهایم ... نگاهی که خیره می شود به نگاهم در آینه و لبخندی که دنیایی آرامش هدیه می کند بر دل بی قرارم ... سرم را بلند می کنم ..تو نیستی اما یادت با من است ... اشک هایم را پاک می کنم با پهنای انگشت اشاره ... دست می برم سوی شانه ... گیسوانم را نرم می ریزم بر شانه هایم ... چشمانم را ناز کنان خطی می کشانم و از سرخی عشق تو قطره ای می بخشم بر لب و گونه هایم... می روم سوی گنجه ی پیر ، پیراهنی رنگ شب و ... ! دست می برم سوی هدیه ی تو و عطر خاطرات را می افشانم به سینه ... می روم به خاطرات ! همه چیز بود جز تو ... ولی نه هیچ چیز نبود جز تو !!! تویی که بیش از همه بودی ... تویی که بیش از همه لمس می شدی ! زانو زده پای میز .. سرود هستی ات را خواندم ... دست بردم سوی آسمان ... ترانه ای برای شکر سرودم ... شمع ها را دانه به دانه فوت کردم اما نه من ... که ما ! و نفست که نوازش می کرد گردنم را موقع خاموش کردن شمع ... کیکی که بریدم و به یاد شیرینی میلادت مزه کردم ...و هدیه ای کوچک که به بزرگترین هدیه ی خداوند به من هدیه کردم ... سرود تولدت را خواندم و نگاهت را بوسیدم .... و زیر لب گفتم ... تولدت مبارک

Oct 23, 2006

EMERSION ..!!!






نمی دانند که باور هایم در تو خلاصه می شوند ... قرچ قرچ شیرینی رویایت را زیر دندان هایم مزه می کنم ... آب دهانم را جمع می کنم تا ثانیه ای بیشتر بچشم بودنت را ... ترک کویر لبانم قطره ای سرخ می زاید ... لبانم را می کشم بر آینه ی پر غبار اتاق .... چهره ام دو نیم می گردد از میان خون لبانم ... چشم هایم تا به تا به دنبال تو می گردند ... نوک بینی ام سرخ می شود از سرمای نگاهم ... گیسوانم را چهل گیس می کنم به یاد چهل نذر سال پیش ... باد را رها می کنم در وجودم ... پیچک وار می پیچم به آغوشم ... خوشه ای کاغذ رنگی و برف شادی ... بالا می روم از نردبان افکارم و آذین می بندم خانه ی دلم را برای میلادت ...نقش می زنم تولدت را بر سینه ام ... انگشتان کشیده ام را می کشم بر کلید های سیاه و سفید ... ترانه ای بی نام سر می دهم از شوق وجودت ... بند پیراهنم را سـرمی دهم از شانه ... عریان میروم به آغوش صدایت ... آرمیده در بستر، ستاره می بینم...حروفش را می شمارم ... نیم خط فاصله بود بین ما ... !!! چه کوتاه ... چه دراز ... اشک هایم را می چکانم ته خود نویس در دست ... می نویسم فاصله را بر چهار گوش خاکی رنگ ... تق ... می آید به سویت ... تلخ می بویم رفتنش را ... دوان دوان می کشم پاهایم را بر آسفالت زبر خیابان ... پیراهن سفیدم می پیچد به پایم ... عشق بازی پیشانی و سرخی خون ... شب پره ی کوچک می نشیند بر مژه هایم ... پلک هایم می ایستند و نظاره می کنند روشنی امید را در ته وجودش ... گز گز خاکستری انگشت و چک چک بی پناه چشمانم ... خش خش برگ در زیر پا و دنگ دنگ میلادت در سینه ... می نشانم لبانم را نرم بر لبانت ... حضورت را می پوشانم کنج سینه و می نشینم در وجودت ... ترسان می روم زیر پوست نگاهت ... و پیوند می زنم تو را به نهال وجودم ... شیره ی وجودم را آب پاشی می کنم پای جوانه ی ما ... بوی خاک می پیچد ... 8 بوسه و 1 تکه عشق ... ساعتم را کوک می کنم و می نشینم به نظاره....163868 ....نیمه ی گمشده از راه رسید

Oct 20, 2006

it's not a delusion !



چکیدم از خودم بر خودم تا تازه کنم رد خشکیده ی تنهاییم را ... بی آنکه لحظه ای دست رد بر آرزوهایم بزنم ...پیچک بی امیدی هرزه ی خانه می پیچد بر ساق پایم اما با تورم رگهایم از هم می پاشانم زهر خنده اش را ... این همه خون در معبد قلبم از تو به یادگار مانده تا متوّرم سازد مویرگ های صلح را در زانوانم ....چک چک سقف عریان خانه ی دلتنگ ، زنگ اول مدرسه ی باران را می خواند ... دنگ ... دنگ... ! دست نمی کشم از خواندن آرزوهایم ... که لغاتش را با جایگاه از بر شده ام ... صفحه ی 8 ام شکوفه زد غنچه ی آرزوهایم ... 8 صفحه بعد از بهار سرخ شد آینده ام ... 66 صفحه در گمانم بعد از هزار و سیصد صفحه ی پیشین... بوم ! شروع شد ! مسیح قلبم احیا شد ! جایگاه تمام واژه هایش حک شده بر درخت قلبم مثل همان یادگاری های جا مانده از زخم چاقو بر پیکره اش !می نشینم و آرزوهایم را می شمارم ... 1 ... همش در یکدانه ی قلبم خلاصه شد !!! خش خش ... صدای پاهایم بر قالیچه ی کهنه ... قاب آینه... جای دستی بر انبوه غبار ... شانه های عریانم که به دوش می کشد بار سنگین دوریت را ... نحیف شده اند اما کاری ! پینه بسته اند اما محکم ! دردی دوباره بعد ماه ها می کشد از شانه ی چپم تا خانه ی تو در کنج سینه ام ... می سوزد رگ هایم ... اشک خانه می کند در چشمانم از درد .... تسلیم نمی شوم ! لباس خواب سفید بر تن می روم به اعتراض جدایی ... بعد 8 ساعت تاول آلود ...با رگه های خشکیده ی سرخ بر مچ باز می گردم ...حفره ای در سینه ی راست ... جای گلوله ی ماموران انتظار ...شعار هایم را حک می کنم بر پیشانی ... با تو می مانم ... ! می پرم از کابوس لباس خواب سفید بر تن ... رنگم پریده اما از آن روز که گفتی دیگر سرخ نمی کنم گونه و لبهایم را ... بی رنگ می روم ! قدم ها سخت محکم ... ساعت قرارمان چند است ؟ به وقت دل های بی قرار ... کجا ؟ سر چهار راه .... پشت اولین چراغ قرمز آشنایی... سلام

Oct 16, 2006

!!! بارون



خیلی تاریک بود ... اندازه ی افکار من ! صدای تق تق بارون که می ریخت روی سرم تو سکوتم پیچیده بود ... می خواست مغزمو سوراخ کنه ! موهام خیس آب شده بود ... رد خط هایی سیاه از چشمم تا زیر چونم کشیده شده بود ... شاید می خواست چیزی رو نشون بده ... قطره هاش رو لبم لیز می خورد و پایین می چکید ...قدم هام آروم و بی جون شده بود ...دستم روی گردنم بود تا فقط اون... خیس نشه ... آسمون روشن شد ... سرمو انداختم پایین ... و ... ! سر جام میخکوب شدم ... صداش اونقدر قوی بود که بدنم بی اختیار لرزید ... سردم بود ... خیلی سردم بود ... از شدت صدای رعد و برق قلبم تند تند می زد ... فکر کردم هر لحظه سینمو سوراخ می کنه و میاد بیرون ! شاید از دست من عصبانی بود و می خواست خودشو به یه جای گرم برسونه ... یه چیزی توی جیبم ویژ ویژ می کرد ... درش آوردم شاید تو باشی .... صفحه ی رنگی و نوشته ی زیرش رو که خوندم دستام نا امید شد ... بی اینکه جوابی بهش بدم انداختمش تو جیبم ! دوباره راه افتادم ! اه ... انگار نمی خواد بیخیال شه ! پام از لرزش گوشی سِر شده بود ... حیف که به این جعبه ی کوچولو احتیاج داشتم ... حیف که ازش یه دنیا خاطره داشتم وگرنه می سپردمش به آسفالت نوی خیابونو چرخ های گلیه ماشینا ! دیگه واقعا می لرزیدم ! ساعت چند بود ؟ 7 ... من الان باید با دوستم و معشوقش تو کافی شاپ باشم ! یادم افتاد که چه جوری با چشمای اشکی از اونجا زدم بیرون ! آخه ... صندلی گوشه ی گوشه ... میز کنج دیوار... یادته ؟ یه دختر و پسر ... دست به دست هم ! نگاهاشون گره خورده به هم ! یه لیوان آب آناناس با یه هات چاکلت ... تلاش برای بوسه ای پنهانی ! حلقه های دود سیگار ... ! یه دنیا آرزو ... ! اما حالا ...جای اونا یه دختر و پسر غریبه ی آشنا نما ! یه آب پرتقال و یه فنجان قهوه ... دستای حلقه زده به هم ... صورتای چسبیده بهمشون ... زمزمه های زیر لب ... و نگاه های من ! لب های تشنه اما اعتصاب کرده ام ! زل زدنم به پای صندلی ... آهنگ همیشگی ... ! لعنتی... ! نه قابل تحمل نیست ... سریع از جا بلند شدم ... ته صدای اونا که می پرسن کجا می ری ... خنده ی زورکی ، زمزمه ی : می رم یکم هوا بخورم !!! حالا من داشتم هوا می خوردم ! ... هوا با یه دنیا سرما ... هوا با یه دنیا آرزو...هوا با یه دنیا خاطره ...هوا با یه دنیا عشق تو ...


Oct 15, 2006

!..!





...دستای کوچیکمو می برم رو به آسمون ... خدایا کاش همیشه لبخند بزنه

Oct 10, 2006

...همیشه



شروع که کردم تو بودی
ترسیمی از جرقه ی یک ابر
آغاز بارش باران ها
شروع که کردم تو بودی
مثل یکی بود ها ، یکی نبود ها
و در قلب من جز تو هیچ کس نبود ها
شروع که کردم تو بودی
مثل اولین نگاه ها
آغاز جاده و راه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل خط اول دفتر
شوق نوشتن ها
شروع که کردم تو بودی
مثل تولد کودک
مثل ادامه ی راه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل کتاب ها
به نام خدا
شروع که کردم تو بودی
مثل سلام ها
زیر لب ، لبخند ها
شروع که کردم تو بودی
مثل بهار ها
مثل شکوفه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل مدرسه
شوق بچه ها
شروع که کردم تو بودی
مثل چراها ، مثل جواب ها
شروع که کردم تو بودی
مثل من ، مثل تو ، مثل ما
شروع که کردم تو بودی
هنوز هم تو هستی
خواهی بود
مثل همیشه ها

Oct 8, 2006

...



فراموش شده ام ؟!؟
رنگم از سرخ به خاکستری می گراید
مثل آلبوم قدیمی
مثل عکس های خاک گرفته
مثل دوستت دارم در ته قلبی دور
از من فقط یک نام مانده
نامی که تنها در ذهن به آشنایی می گراید
-هممم... نامش را شنیده ام-
از من چه مانده ؟
هیچ
هرگز در باورم نبود
دره ی نابودی جایگاهم باشد
هرگز در تصورم نبود
اشک ابدی ، هم خانه ی نگاهم باشد


حال فراموش شد نگاهم ؟
لب هایم
دستهایم
عاشقانه هایم
دلهره هایم
آرزوهایم
فراموش شد من
...
فراموش شد ؟
بدان که
نه ... اینبار بلند نمی گویم
هر بار به فریاد گفتم از یاد رفت
می دانی چه می خواهم بگویم ، نمی دانی ؟

دستمالی بردار تر کن با بارانی
که می فرستم به نیابت اشک هایم
بکش بر غبار خاطره هایم
تا نپوسم


فراموش شدم اما تو در قلبم ماندگاری
هر روز خانه ات را با آب چشم می شویم
خاطراتت را می بوسم
چشمانت را ، آخرین نگاهت را می بویم

فکر می کردم ارزش دارم

به یاد داری ؟
فکر می کردم ارزش دارم ، تنها آنقدر که شانه به شانه تلاش کنیم
اما این وجودم بی ارزش تر از آن بود و هست
می دانم که لایق نبودم ... نیستم ... هستم ؟؟؟

اما بدان ... تخم چشم هایم را پشت در کاشته ام
زهر انتظار را با شوق نوشیده ام
دستهایم را دراز کرده ام
تنها به امید آمدن تو
شاید امیدم پوچ ، شاید تو خالی باشد
اما این امید آخرین قطره ی حیاتست در جان خسته ام
امیدم را دریغ مکن

نمی دانم


فراموش شده ام ؟؟

Oct 6, 2006

؟؟؟






بارها حسش کردم ... چشماتو می ذاری رو هم بازم یه چهره نقش می بنده تو ذهنت... فکرتو عوض می کنی ... تو ذهنت می ری دنبال کارات ... کتابات ... آدما ... دور و بریات اما باز آخر جاده می بینی غرق شدی تو خاطرات همون چهره ... اخم می کنی و پتو رو می کشی رو سرت ... چشماتو به هم فشار می دی تا خوابت ببره ... سرتو از زیر پتو در میاری و تو تاریکی به سقف نگاه می کنی ... اما دو تا چشم روی نگاهت پر می کشه ... وجودش رو در آغوشت حس می کنی ... می خوای فکرتو عوض کنی اما حس حضورش ، آغوشش ... خیلی شیرینه ... می بینیش که روی صورتت خم می شه و لباتو می بوسه ... طمع لباش رو حس می کنی ... در آغوشت می گیره و سر روی بازوت می ذاره ... نفسای گرمش پوستتو می سوزونه ... می خوای محکم در آغوش بگیریش ... اما به جاش دستات به بدن خودت پیچیده می شه ! ته گلوت بغض می کنی و تو چشمات اشک می شینه ... حالا تازه جای خالیشو حس میکنی ... سرتو بر می گردونی رو به بالش ... صورتتو می چسبونی بهش ... سعی می کنی بهش فکر نکنی اما نمی شه ... صداش تو گوشت می پیچه ... احساس می کنی بیش تر از همیشه به آغوشش نیاز داری تا سرتو رو شونش بذاری و گریه کنی ... تا صدای قلبشو گوش کنی و احساس آرامش کنی ... از اینکه بهش احتیاج داری اعصابت خورد می شه ! نمی خوای قبول کنی ... به خودت تلقین می کنی که اینا همش از خستگیه ! نمی خوای باور کنی که اینقدر مشتاق حضورشی ... نمی خوای باور کنی ... که ... دلت براش تنگ شده ... با خودت تصمیم می گیری که بهش فکر نکنی ... می خوای به خودت ثابت کنی که می تونی فراموشش کنی ... صبح که از خواب پا می شی به خودت مشق می کنی که تو هیچ حسی نداری ... صبح تا شب می ری دنبال کارات ... دنبال آدما ... اما این وسطا ... وقتی یه لحظه دست از کار می کشی ... یه حس غریب میاد تو دلت ... می گردی و می گردی تا ببینی چی یهو لبخند روی لبتو ازت گرفت .... وقتی خوب فکر می کنی بازم دو تا چشم میاد رو به روت ... نمی خوای باور کنی ... اما خودتم خوب می دونی ... که تو ... عاشقی



Oct 5, 2006

...تا همیشه




دانه ای بودم
بی پناه تر از سایه
گم در انبوه خاک
آمده از یک بیراهه
تشنه ی جرعه ای مایه ی حیات
از جنس سکوتی گم در اعماق فریاد
نا امید از دستی
که به خاک آرامم دهد
و بی چیز از نسیم
تا تنهاییم را نوازش ده
د

...
تا حضورت فرشته وار از راه رسید
تو .. همان همیشگی
از دیار خورشید ره کشیدی
عظمتش را به سخره گرفتی
به حرارت دروغینش خندیدی
به دست گرفتی ناچیز وجودم
به خاک پیوند زدی تار و پودم
قطره اشکی از الماس هدیه کردی به وجودم
گرمای قلبت را چیره کردی بر سرمای سکوتم
نفست را باریدی بر حضورم
شانه هایت را پلی ساختی تا از سرما نلرزم
آغوشت را ایمن گهی ساختی تا نترسم
دریچه ای بر قلبم گشودی که هیچ وقت نبستم
...
حال که سالها از رجوع ملکوتی ات می گذرد
من درختی شده ام ... استوار
که بر بازوان تو راست شدم
از شیره ی وجودت نوشیدم و پر بار شدم
حال که شانه هایت خسته است
میوه ام را نثار می کنم به گشنگی هایت
سایه ام را می گسترانم بر تنهایی هایت
تنه ام را ایمن گهی می سازم بر خستگی هایت
و بدان ... عشقت
در رگهایم می روید
و پایان نمی پذیرد
جام صبر سر می کشد
تا با تو باشد
و رها نمی کند تو را
تا آخرین هایش
...
تا آخرین هایت

Oct 3, 2006

...